شاید عشق، شاید راز بقای انسان!
(چاپ شده در نشریه بهروان- ویژهنامه عشق)
اگر در رابطهای عاشقانه و رومانتیک هستید و مدت زیادی از این رابطه نگذشته است، یعنی وسط دورانی پُر از هیجان و شور و جذبه هستید، و روزها و شبهایتان با فکر کردن به معشوق میگذرد و معنای تازهای برای زندگی کردن یافتهاید، خواندن این جُستار ممکن است شما را قدری عصبانی کند! چرا که در این مختصر تلاش شده است تا از پنجرهای وسیع به موضوع دشوار یا دشوارهی عشق پرداخته شود. همین ابتدای کار هم باید عرض کنم که برخلاف عادت مرسوم در بحثهای علمی و عقلی، به هیچ عنوان قصد ندارم کارم را با تعریف اصطلاح شروع کنم. عشق آنقدرها موضوع سخت و پیچیدهای است که هنوز هم در بین متفکرین و دانشورزان سر تعریف آن دعواست. هنوز هم کتابها و مقالههای مختلفی با عنوان «تعریف عشق» یا «عشق چیست؟» نوشته و خوانده میشوند. پس من فقط با یک پیشفرض ابتدایی شروع میکنم. فرض میگیرم که من و شمای خواننده توافق داریم که عشق حالتی از شور و شیدایی نسبت به یک نفر و ایجاد رابطهای عمیق، نادیده گرفتن خصلتهای منفی و اغراق در خصلتهای مثبت اوست. حالا بیایید سفری در تاریخ نیاکان و اجدادمان کنیم. سفری با کشتی بزرگی به نام “فرگشت” یا همان “تکامل”.(هرچند فرگشت یا دگرگونش ترجمه مناسبتری برای evolution است، ولی برای سهولت در درک، از اصطلاح غلط ولی جاافتادهتر تکامل استفاده خواهم کرد).
تکامل نوع بشر از چند اصل اساسی یا قانون تبعیت میکند. یکی از اصلیترین قوانین آن، زاد و ولد یا بقای نوع است. این قانون در طبیعت اینگونه اجرا میشود: یا تکثیر کن یا منقرض شو! به عبارتی انتخاب طبیعی به گونههای اجازه تداوم میدهد که در کنار تطبیق یافتن با شرایط طبیعی، بتوانند خودشان را با موفقیت تکثیر کنند. اما داستان انسان کمی با گونههای دیگر جانداران متفاوت است. گونه انسان فعلی (با نام علمی Homo sapiens یا انسان خردمند) در حدود دویست و پنجاه هزارسال عمر دارد و در تمام این مدت به عنوان گونهای جمعی یا اجتماعی شناخته میشود. الزام به زندگی اجتماعی و گروهی را اگر در کنار قانون الزام به تکثیر نوع و یکی از عوامل تضمینکننده آن قرار دهیم، میشود حدس زد که نیاز به یک سری مکانیسمهای نظمدهی به رفتارهای مربوط به جفتیابی و زاد و ولد که با زندگی جمعی سازگار باشد به وجود آمده است. یعنی این زندگی جمعی برای تداوم خودش نیاز داشت به اِعمال برخی محدودیتها به نام اخلاق و قانون، و یک سری عوامل تداومبخش روانشناختی و فردی برای نگهداشتن نر و ماده کنار هم تا پس از فرزندآوری، امکان محافظت از کودک به شدت آسیبپذیر را داشته باشند. این دومی یعنی مکانیسمهای روانشناختی تداومبخش رابطه، امروزه با این اسم شناخته میشود: «عشق»!
درواقع نر و ماده به عنوان تنها بازیگران عرصه تکثیر نوع، میبایست مجهز به قواعد و انگیزههای میبودند که بتوانند از کودک بیدفاع و آسیبپذیر خود محافظت کنند. اما کششها و گرایشها در هر دو نوع، داستانهایی متفاوت داشت. موجود نر نیاز داشت که مطمئن شود کودک متولد شده، حاصل ژنهای اوست. چرا که هیچ راهی برای اطمینان از این نداشت که خیالش راحت باشد که کودک متولد شده از اوست(سونوگرافی در این زمینه میتوانست قاتل انگیزههای پنهانی عشق باشد) و خب صرف تلاش و هزینه برای محافظت از تداوم ژنهای غریبه توجیه تکاملی نداشت و موجود نر در وضعیت دشوار تداوم و بقا، نمیتوانست جان و موقعیت حیات خودش را برای تداوم موجود نر غریبه صرف کند. زنها در این خصوص خیالشان راحت بود. کودک در بطن آنها شکل میگرفت و آنها بیتردید ژنهای خودشان را به دنیا میآوردند. و برای همین از همان آغاز تا به اکنون، موجود نر نگران همخوابگی شریک خود با دیگری است و خیانت جنسی زن در بیشتر فرهنگها یک فاجعه تلقی میشود و خیانت جنسی مرد گاهی صرفا یک شیطنت یا هوس زودگذر! جوامع بشری (حتا جوامع ابتدایی) تمام عوامل عرفی، فرهنگی، مذهبی، اخلاقی و قانونی را به کار بسته تا به رفتار جنسی زن نظارت داشته باشد و خیال مرد را راحت کند که کودکی که باید برای بقایش جان بکند و تلاش کند، حامل ژنهای اوست.
اما زنهای قبایل ابتدایی و جوامع بدوی که چنین دغدغهای نداشتند، به نوع دیگری از آشوب و نگرانی مبتلا بودند. اصلیترین نگرانی آنها کسب و تداوم «مورد مراقبت قرار گرفتن» از موجود نر اطرافش بود. هرچند زنها قابلیت بیشتری برای تطابق با شرایط و محافظت از خود در برابر انتخاب طبیعی داشتند، اما دوران خطیر بارداری و وضع حملی که تا همین نیمقرن اخیر خطر جانی بسیار بزرگی برای زن محسوب میشد، و البته دوران ابتدایی محافظت و تامین نیازهای کودک که تنها موجود زنده نارس و به شدت ضعیف در طبیعت محسوب میشود، الزام به حضور مردی تامینکننده و محافظتکننده را برای بقای خود و کودکش را همیشه احساس میکرده است. سختگیریهای زن در انتخاب جفت و پذیرش همخوابگی به نسبت مرد، شاید از همین الزام عاطفی ناشی شود. زن باید مطمئن شود که مرد خواهد ماند.
در همین بلبشو و انگیزههای پنهانی ولی موثر و البته متفاوتی که دو جنس موجود انسانی را به سمت هم میکشید، اولین اصل ارتباطی تنظیمکننده روابط بین زن و مرد در این خصوص آرام آرام شکل گرفت: «تعهد». موجود نر میبایست به جفت خود تعهد میداد که در کنارش خواهد ماند و تامینکننده نیازهای او در دوران حساس بارداری و دوران خطرناک وضعحمل و پس از تولد کودک خواهد بود. موجود ماده نیز میبایست جفت خودش را مطمئن میکرد که کودک حاصل تکثیر ژنهای اوست و تلاشهای او در جهت محافظت و تامین، منجر به تداوم ژنهایش خواهد شد. اگر در پذیرش این فرضیه تردید دارید آزمایشی انجام دهید: با خوانده دو کلمه زیر کدام یک را بیشتر مناسب مرد و کدام یک را متناسب با زن میدانید:
- مسئولیتپذیر
- پاکدامن
به احتمال زیاد کلمه اول را بیشتر به مردها میشود نسبت دارد. پدری مسئول، فداکار، زحمتکش و … اینها به گوشمان آشناتر میآیند. از طرفی پاکدامن بودن، عفیف بودن، محجوب بودن و … اینها هم بیشتر بارمعنایی زنانهای دارند.
باری تعهد در معنای فوق چیزی است که امروزه به آن عشق میگوییم! عشاق محترم عصبانی که نیستید؟ شاید گمان کنید که دارم عشق با آن همه توصیفهایی که در شعرها و رمانها و ادبیات عرفانی موج میزند را در حد قوانین جفتگیری پایین میآورم. البته درست حدس زدید. در معنای تکاملی عشق یعنی مکانیسم نظمدهی به رفتار جفتیابی و تکثیر نوع. ولی همین تعهدی که امروز عشق مینامیم چیز کمی نیست، که اتفاقا راز ماندگاری و بقای ماست. نیاکان و اجداد ما بقا یافتند، چون توانستند در یک رابطه زناشویی، به هم تعهد بدهند و همین تعهد موجب شد بتوانند در گروههایی با جمعیت بزرگ کنار هم جمع شوند و اصلیترین نقطه قوت و برتریشان نسبت به گونههای دیگر، یعنی «امکان و توان زندگی اجتماعی» در تعداد زیاد را به دست آورند. اگر تصور کنیم که یک انسان و یک حیوان(هر نوع حیوانی) در طبیعت به تنهایی رها شوند، موجود انسانی بیتردید شانس کمتری برای بقا و زندهماندن خواهد داشت، چرا که آنگونهی حیوانی هماهنگی بیشتری با طبیعت داشته و میتواند از این هماهنگی در جهت بقای خود استفاده کند. همه داستان برتری و استیلای بشر بر طبیعت و سایر جانداران، حاصل عوامل امکاندهنده زندگی در گروههای پرجمعیت و همکاری و هماهنگی درون این جمعیتها بوده است.
البته این تعهد خشک و خالی صورت نگرفت. مانند بسیاری از رفتارهای بشری که نه حاصل حساب و کتاب بخش منطقی مغز (که دنیل کانمن آن را سیستم ۲ یا تفکر کُند مینامید)، که این بخشهای هیجانی و پاداشهای عناصر لذتبخش مغز بودند که تعهد محدودکننده و مانع ارضای سریع و دست یافتن به لذت آنی را به چیزی بهتر و پذیرفتنیتر تبدیل میکردند. مغز جهت ساماندهی «رفتار جنسی» و «الزام زندگی جمعی» (دو عنصری که همیشه با هم مکافات و گرفتاری داشتهاند) شروع کرد به دادن پاداش. هیجان به عنوان اصلیترین حربهی مغز در شکلدهی و جهتدهی و تداومبخشی رفتار، وارد صحنه شد و از طریق جلوههای مثبت خودش (یا همان هیجانهای مثبت و مطلوب) تعهد را که در اغلب موارد سخت و پرزحمت بود، میسر ساخت. این مکانیسمهای پاداش دهنده هیجانی، همان وضعیتهایی هستند که امروزه با عنوان “عشق در نگاه اول” میشناسیم. یعنی تکامل مغز را به گونهای شکل داده که به محض مواجه شدن با جفت مناسب، مقادیر قابلتوجهی از دوپامین و اکسیتوسین(که اولی انتقال دهنده عصبی دخیل در تولید لذت و دومی انتقالدهنده عصبی تولیدکنندهی احساس امنیت و دلبستگی) تولید کند و گونهی انسانی و حتی سایر جانداران را وارد پروسهی مهم جفتیابی و زاد و ولد کرده و برای انسان خردمند آنها را در وضعیتی پردوام نگهدارند.
پس تا اینجای قضیه من به دو جلوه متفاوت از عشق پرداختم: جلوه هیجانی یا همان سیستم پاداشدهندهی مغز و جلوه رفتاری یا همان تعهد به ادامه رابطه. عشق به عنوان مکانیسم هیجانی ِ مثبت که گونه انسانی را در یافتن و نگهداشتن جفت مناسب کمک میکرد، تلاشی تکاملی(فرگشتی) بود برای کمک به جانداران تا بتوانند به بقای نوع خود کمک برسانند. ما هوموسپینهای امروزی از این منظر هیچ تغییری نسبت به اجدادمان نداشتهایم. مغز ما همان واکنشی را به جفت جذاب و مناسب نشان میدهد که مغز نیاکان شکارگر یا کشاورز ما.
در جلوه رفتاری نیز شباهتهای زیادی حفظ شده است. مردهای انسان خردمند امروزی همچنان تعهد جنسی از جفت خود میخواهند که تضمینی بر انتقال ژنهای خود از طریق فرزند است و زنها نیز از جفت خود تعهد عاطفی که تضمینی برای مراقبت و نگهداری است، طلب میکنند. مطالعات مختلفی در همین ۳۰ سال اخیر نشان میدهند که مردها بیشتر از خیانت عاطفی(دلبسته دیگری بودن) به خیانت جنسی(با دیگری همبستر بودن) واکنش منفی و شدید نشان میدهند. قتلهای ناموسی که در بیشتر اوقات از طرف مردها صورت گرفته، گواهی بر این مدعاست. و زنها نیز در این مطالعات نشان دادهاند که بیشتر از خیانت جنسی، به دلبسته و عاشق شدن به زن دیگری توسط جفت خود واکنش نشان میدهند. البته این بدین معنا نیست که مردها به خیانت عاطفی و زنهای به خیانت جنسی بیتفاوتند، بلکه منظور در شدت واکنش و اهمیت بیشتری داشتن است.
اما برخلاف هیجان عشق، رفتار عشق تغییرهایی نسبت به دوران نیاکان ما داشته است. «عمل عاشقانه» درهر دورانی با هنر و به طور مشخص ادبیات، تفاوتهای چشمگیری پیدا کرده است. ادبیات بیشترین تاثیر را در تغییر و تطور عمل عاشقانه گذاشته است. انتظار از فرجام عشق (وصال و بعد تجربه خوشبختی ناتمام)، تبدیل یک حربهی زیرکانهی مغز برای داد و ستد تعهد بین دو جفت به یک نیاز حیاتی و معنابخش حیات بشری (با آنهمه تعریفهای و تببینهای رومانتیک)، الگوهای رفتاری مشخصی در آداب عشق(قرارهای ابتدایی، شناخت پیش از رابطه و حرکت به سمت تعهد) و … نسبت به دوران گذشه و همچنین در فرهنگهای مختلف، تفاوتهایی داشته است. اما در کلیت مفهوم، ما با همان سیاق اجداد ابتدایی هوموساپین خودمان عشق میورزیم. سیستم خودکار هیجانی پس از ملاقات جفت مناسب، علایم اولیه برانگیختگی را نشانمان میدهد. بالا رفتن تپش قلب اولین واکنش بدنی به این ملاقات ابتدایی است و برای همین است که به جای مغزی که مسئول تمام عشق است، قلب را نماد عشقورزی انسان در نظر آوردهایم. پس از دریافتن علایم برانگیختگی دنبال حرکت به سمت دریافت و پرداخت تعهد متقابل هستیم. هر دو طرف به دنبال آسودهکردن طرف مقابل از پایبندی به رابطه هستند. زنها حساسیت بیشتری به دریافت مهر و عاطفه از جفت خود دارند چرا که این خود نشانه بارز ماندگاری و تامینگری موجود نر رابطه است. مردها نیز حساسیت بیشتری به “تنها مرد زندگی جفت خود بودن” دارند تا در فرایند انتقال ژن، با آسودگی کافی پیش بروند. مکانیسمهای هیجانی و رفتاری فوق در بیشتر مواقع جزو عوامل پنهان تاثیرگذار در رفتار عاشقی هستند. اما همانگونه که ژنهای ما تعیینکننده بسیاری از بازتابهای غریزی ما در زندگی هستند، قالبهای از پیش معین و تثیبت شدهی فرهنگی و اجتماعی و همچنین عوامل شکل دهنده عملکرد، نواحیای از مغز موسوم به «مغز اجتماعی»، پایداری زندگی اجتماعی و رفتار جنسی را برای پیشبرد تداوم نوع از طریق عشق میسر کرده است. به عبارتی اگر عشق نبود رفتار جنسی انسان دچار تشتت و بیسامانی میشد، و بهتبع آن زندگی جمعی دچار بحرانی اساسی میگردید و این بحران تداوم نوع بشری را با خطر نابودی مواجه میساخت.