گتسبی بزرگ؛ روایت میانمایگی و رویای آمریکایی!
معرفی رمان گتسبی بزرگ، اثر اسکات فیتزجرالد- ترجمه رضا رضایی – نشر ماهی

همهمان به نسبت گرفتار میزانی ازچیزی هستیم به نام «رویای آمریکایی». شاید صنعت سینما و غول هالیوود پای رویای آمریکایی را به زندگی ما شرقیها باز کرد، شاید هم جریان مدرنیته و حرکت بلعنده آن. شاید هم ماجرا سیاسی بوده و ناشی از مناسبات قدرت. اما هرچه هست، ما همهمان درصدی از رویای آمریکایی را توی رگ و خونمان با خودمان اینجا و آنجا میبریم. همهمان ته دلمان به موفقیت، به ثروت، به کامیابی نهایی ِ ناشی از برخورداری، به زندگی لوکس و راحت، به مسافرتهای آنچنانی و تجربههای مختلف، و البته به فرصت برابر و در دسترس برای تحقق آنها باور داریم. همهی ما تهدلمان باور داریم که اگر تلاش کنیم، اگر بخواهیم و برایش جان بکنیم، بهش دست پیدا خواهیم کرد. رویای آمریکایی یعنی همینها. یعنی تلاش کن، به دست بیاور، موفق شو، خوشبختی میشوی!
و ما چقدر از قصههای تحقق این رویا خوشمان میآید! دلمان قنج میزند برای دیدن و خواندن روایت اشخاص سختکوشی که از ته گاراژ به بزرگترین تولیدکننده و سرمایهدار تبدیل میشوند. شیفتهی داستان کسانی هستیم که از اوج بدبختی و فلاکت، با تلاش و کوشش و نبوغ و تیزهوشیشان به کلی ثروت و مکن و کارخانه و ماشینهای آنچنانی و ویلاهای هوسانگیز میرسند. برای همین است که جامعه کتابنخوانی مثل ما کتابهای موفقیت را یکجرعه سر میکشد و صنعت خودیاری توی کشور ما هم مثل بیشتر کشورهای دنیا، چرخش مالی چشمگیری پیدا میکند. این وسط بازار فروشندگان رویای آمریکایی هم بدک نیست. مثلا فلانی برای برملا کردن رموز ثروتمندی، کارگاه(البته با اسم باکلاستر ورکشاپ) برگزار میکند و برای اینکه از آن رمز و سر آگاهتان کند، لازم میبیند قبلاش هزینهی ثبت نام چند ده میلیونی را واریز کنید! یا آن یکی با صفحه اینستاگرامی چند میلیونی، از همان وفور توجهی که از عالم مجازی دریافت میکند، به پول چشمگیری میرسد و ته حرفاش انرژی مثبت و تو میتوانی و این که رویاهای شما به اندازه خواستن شماست که با شما فاصله دارند، است! انگار ما قشر متوسط و قشر پایینترها هم بدمان نمیآید حتا اگر تحقق رویای آمریکایی برایمان میسر نباشد، باز در تخیل شیریناش غرق شویم. و یا حتا اگر به آن ایدهال رسیدیم ولی از آن خنده و رضایت و کامیابی نهایی خبری نبود(که اغلب اوقات نیست)، باز مشغول وعدهی جذاباش باشیم و خیال کنیم اینهمه میلیارد را اگر با خیلی آنهمه میلیارد عوض کنیم این دفعه دیگر حالمان بهتر خواهد شد!
نزدیک ۱۰۰ سال پیش، نویسندهای از وسط کارخانه تولید رویای آمریکایی(یعنی همان کشوری که ایدهآل خودش را با موفقیت به همه عالم میفروخت) ، رمانی نوشت که پس از آنهمه سال هنوز شبیه به ما و دنیای فعلی ماست. فیتزجرالد پس از موفقیت در یکی دو اثر، رمانی نوشت که انگار زیادی واقعیت داشت، و برای همین آندوران خیلی ازش استقبال نشد! فیتزجرالد انگار قرار بود خودش را بنویسد، و زمانهی خودش را. اسم رمان به باور من کنایهای است. شخصیت محوری(گتسبی) هیچ نشانی از بزرگی ندارد. آدمی است معمولی و البته مبهم. حتا ثروتمندی و قدرتاش هم در مقایسه با بقیه، خیلی زیاد نیست. اما نماینده مناسبی برای تحقق رویای آمریکایی است. خودخواسته و با انگیزه بازپس گرفتن معضوق بیوفا، از هیچ به نوایی رسیده و تجملی به دست آورده است.

فیتزجرالد با شیطنتی هنرمندانه قهرمان داستاناش(گتسبی) را کاملا لو نمیدهد. دست آخر خواننده نمیداند تکلیفاش با شخصیت مرموز گتسبی چیست؟ جنایتکار است؟ قاچاقچی است؟ عاشقی صادق و انسانی شریف است یا …؟ سیر رمان حرکت کندی است که انگار تلاش میکند شخصیت اسرارآمیز این آدم تازهبهدوران رسیده را برملا کند، ولی این افشاگری رخ نمیدهد. ولی یک چیزی در این میان معلوم است: گتسبی کاملا میانمایه است. فضیلت خاصی ندارد جز ثروتی که خودش به همزده و عشق ناکامماندهای که چند سالی با خودش نگه داشته است. گتسبی غرق رویای آمریکایی است. خوشتیپ و جذاب است. مهمانیهای آنچنانی میدهد. از شکوه و جلای خاصی برخوردار است. آنقدر که در نگاه دیگران ملغمهای از شیفتگی و ترس و ابهام برمیانگیزد. شاید عشقی سوزان و وفادار به دیزی تنها فضیلتاش باشد.اما در همین عشق و وفاداری هم میانمایه است. با نگاهی آکنده از حسرت به نور چراغی در آنسوی خلیج مقابل خانهاش چشم میدوزد. آنجا خانه عشق عقیمماندهی اوست و گتسبی به این امید که روزی پای معشوقهی با دیگری ازدواج کرده به یکی از میهمانیهایش باز شود، منتظر و مشتاق است. رفته و با هر روشی که بوده پولدار شده و آمده در جایی نزدیکی خانه معشوق ویلای مجللی خریده تا بلکه فرصتی پیدا کند برای به دست آوردن حق خودش از عشق و دوست داشتن. اما حرکتاش برای متقاعد کردن دیزی برای جدایی از همسر و ازدواج با خودش، پیشپا افتاده و نپخته است.
به گمان من رمان خوب رمانی است که مسأله داشته باشد. یعنی نویسنده با خلق یک موقعیت، چندین شخصیت و جزییات متعددی از مناسبتهای انسانی و غیرانسانی مختلف، که نسبت شخصیتها را با موقعیت و با هم روشن میکند ، آن مسالهی اساسی را پیش بکشد، پیش ببرد و خواننده را در طول مدت مطالعهی اثر، برای چندین ساعت درگیر آن کند. حالا این مساله، لزوما پند و اندرزی اخلاقی یا موضوعی فلسفی و عمیق نیست. هرچیزی میتواند مساله رمان باشد. اما نقطه عطف رمان پرداخت هنرمندانه آن مساله است. آن مساله به یکباره تبدیل میشود به چیزی که خواننده هر روز جلوی چشماناش میدید و متوجهاش نمیشد. از این منظر مسأله گتسبی بزرگ چیست؟ در نگاه اول گتسبی بزرگ مساله خاصی ندارد، جز کلیشههای رایج. مردی که عشقاش را به خاطر نداشتن پول و ثروت از دست میدهد، تلاش میکند و به ثروت میرسد و برمیگردد تا دوباره سوژه عشق از دست رفته را بازپس بگیرد و دست آخر ناکام میماند و میمیرد. اما هنر و نبوغ فیتزجرالد در این است که از چنین پیرنگ کلیشهای و در حد فیلمهای آبکی هندی، اثری بسازد که بعد از یک قرن، هنوز با ما حرف دارد. من فکر میکنم گتسبی بزرگ، روایتی است از میانمایگی و رویای آمریکایی. حکایت ناخرسندی کسی است که بزرگ جلوه کرده، اما به شدت معمولی است و البته ناخرسند. پول و ثروت، مهمانی و شهرت، هیچکدام وعدهی کامیابی را عملی نکردهاند. او دنبال کسی است که چهار سال پیش از دستاش داده و تمام آنمدت فراق و دوری را صرف ثروتاندوزی و کسب قدرت کرده. گتسبی حتا جایی از روایت این توهم را برملا میکند که قصد دارد چهارسال از دست رفته را «پاک کند». که واقعیت زندگی بدون اوی دیزی را پاک کند. که برگردد عقب و دوباره از نو شروع کنند. که با قدرت عشق و تصمیم دیزی، شوهرش پایش را بکشد بیرون و برود پی کارش! و تاوان این توهم را با تلاش نافرجام و آشوبی بزرگ در زندگی چند نفر و در نهایت با مرگ خودش و دونفر دیگر پرداخت میکند. به گمانام اوج رمان در آن قسمتی است که گتسبی مرده، و نیک(راوی داستان و همسایه و دوست گتسبی) به هر دری میزند دوستان تا دیروز پایه و همیشه حاضر، غیبشان زده و هیچکدام تن به حضور در مراسم خاکسپاری نمیدهند.
و در نهایت تاوان سنگین گتسبی در پوچ و بیمعنی و تنها و بیکس مُردن نمایان میشود. این فرم ناخوشایند از مرگ، نقد برّنده و بیرحم نویسنده است از رویای آمریکایی. رویایی که از من و تو چیزی جز یک میانمایه نمیسازد. آدمی که همه توان و فضیلتاش را در دارایی خودش خلاصه کرده و با این گمان که اگر پول داشته باشد، کامیابی نهایی با اوست. گتسبی با آن همه آدمی که دور و بر خودش داشت، به جز چند نفر کسی را ندارد که در مراسم خاکسپاریاش شرکت کنند. اسکات فیتزجرالد در این رمان آهسته آهسته آدم را با یک واقعیت ناخوشایند تنها میگذارد: کامیابی با رویای آمریکایی به دست نمیآید انگار!
سعید صدقی – ۶مرداد ۱۳۹۹