درباره رنجی عمیق: خواستن ولی خواسته نشدن
معرفی رمان تصرف عُدوانی – لنا آندرشون – ترجمه سعید مقدم – نشر مرکز

یک سال پیش بود انگار. توی خانهبازی روی صندلی با کتابی مشغول بودم. ماهان با لب و لوچهی آویزان آمد کنارم نشست. پرسیدم:«ماهان؟ بابا چی شده؟ چرا بازی نمیکنی؟» با صدایی واضحا ً گرفته زمزمه کرد:«اون دوتا دختر نمیخوان با من بازی کنن!» گفتم:«خب اشکالی نداره بابا. شاید دلشون نمیخواد و با هم راحتترن. مجبور نیستن که باهات بازی کنن.» گفت:«ولی من دلم میخواست باهاشون بازی کنم.» گفتم:«آره؛ ولی گاهی آدم به چیزی که میخواد نمیرسه. آدمها رو نمیشه مجبور کرد پسرم.»چند دقیقهای با قیافهای پَکر نشست. بعد بلند شد و رفت پی بازی و همبازیهای دیگر.
نمیدانم چقدر طول خواهد کشید که در نوجوانی یا جوانیاش مجبور شویم چنین مکالمهای را دوباره تکرار کنیم. زمانی که اولین ضربه عشقیاش را بخورد. و ما روزی جایی دنج و خلوت، روبهرو یا کنار هم بنشینیم و مکالمهی ۵ سالگی را از نو، اینبار در وضعیتی به همان تلخی کودکی، اما در سطحی دیگر پی بگیریم. نمیدانم چقدر طول خواهد کشید که رنج دوست داشتن ولی دوست داشته نشدن را تجربه کند. چقدر زمان خواهد برد که با این واقعیت تلخ مواجه شود که خواستههای عمیق عاطفی ما الزامی به برآورده شدن در واقعیت ندارند. که زندگی هیچ چیزی به ما بدهکار نیست. که آدمهای خوب و دوست داشتنی حتا، ممکن است باعث عذاب عمیق ما شوند. نمیدانم آنروزها چه نوع پدری برایش خواهم بود یا چه نوع رابطهای با هم خواهیم داشت. اصلا نمیدانم چقدر فرصت خواهم داشت تا کمکاش کنم به این درک برسد که زندگی همین است که هست. به همین اندازه تلخ. آدمها را نمیشود مجبور کرد. میخواهی ولی خواسته نمیشوی. این رنج بزرگی است. شاید هم خواسته شوی، ولی ابنبار تو هر کاری میکنی میبینی نمیتوانی، نمیشود که بخواهی! این هم گرفتاری کمی نیست. درد وجدان و احساس گناه در قبال رنجی که خواهانت میبرد، و از طرفی احساس وظیفه و مسئولیت در قبال خواستهها و ارزشهای خودت، سخت آزارت خواهند داد.
نمیدانم در پدر خوبی بودن تا کجا امکان پیشرفت پیدا خواهم کرد که حالت سومی از عشقهای ناکام را هم برایش شرح دهم. حالتی که بیگمان بدترین و آزاردهندهترین نوع آن است: میخواهی، خواسته میشوی، ولی این وسط چیزی به نام جبر موقعیت قد عَلَم میکند! آدم مناسبی را گیر آوردهای، همه هفت میلیارد و چندصد میلیون آدم دنیای فعلی در برابرش غریبه میشوند. احساس میکنی او را از ازل میشناختی. احساس میکنی روزها و لحظههایت تماما با حال و هوای او سپری میشوند. اما همه اینها رخ دادهاند، ولی نه در زمان و موقعیت و امکان مناسب. این حالت سوم را سخت میشود بلعید. سخت میشود این جنبهی مضحک، وحشتناک مضحک زندگی را پذیرفت و فهمید. نمیدانم اصلا همین جبر موقعیت به من اجازه خواهد داد درباره واقعیت ِعشق با پسرم و دخترم حرف بزنم؟ که بهشان بگویم عشق یعنی قماری بین لذت و رنج. یعنی امکان فراهمآوردن بزرگترین عذابهای ممکن. که عشق در عین این عظمت هولناکش، جزو بهترین عصیانهای بشری است بر علیه ذات بیمعنای زندگی. که زندگی، روزمرگیها و همه اتفاقها و مکانها و تکرارهای بیمعنی، با اغراقی دیوانهوار در اهمیت یک نفر(از بین تمام جمعیت انسانی تا به اکنون زندگی کردهاند) بهیکباره به چیزی متفاوت تبدیل میشوند. زندگی دیگر روال پیدرپی روزمرگیها نمیشود. که این خیابان دیگر آن خیابان قبل او نیست. چرا که خاطرهای مرتبط با “او” خیابان را معنا داده است. که زنگ تلفن و پیام هشدار دیگر آهنگ مزاحم و خالی از لطف نیست. که دنیا دیگر شبیه قبل به نظر نمیرسد.
و شاید لازم باشد برای توضیح بهتر همه اینها، توی آن مکالمهای که به نوعی تکرار مکالمه ۵سالگی با ماهان (و شاید نمیدانم چند سالگی با نیلای) است، “تصرف عُدوانی” لنا آندرشون را جلویش(یا جلوشان) بگذارم و بگویم:«بخونش. کمکت میکنه رنج الانت رو بفهمی و باهاش کنار بیای.» بهش بگویم خواندن تجربههای مشابه آدمهایی در زمانها و مکانهای مختلف، خاصیت عجیبی در تسلابخشی دارد. که با بعضی احساسها، گیرم تلخ و زننده و جانسوز باشند، نمیشود کاری کرد بهجز همزیستی و پذیرش و تسلیم. که دنیا جای به همرسیدن خواستنها ولی نداشتنهاست. که خود ِ خود زندگی است. عریان و واقعی و البته پُر رنج.
تصرف عُدوانی داستان زنی است اهل شعر و فلسفه. آدمی استدلالی و قوی. وارد رابطهای میشود که به شدت خواهان است اما واضحا ً خواسته نمیشود. اما اگر پای عشق وسط بیاید، اگر قرار باشد بین ذهن عقلانی و ذهن عاطفی، یکی انتخابگر شود، ذهن عاطفی به هیولایی بدل میشود و همهی عقل و منطق را با هم میبلعد! و ذهن عقلانی چنان مرعوب قدرتش میشود، که کل زور و تلاشاش معطوف توجیه حماقتهای ذهن عاطفی میشود. و اوج این حماقت آغشته به عشق، در یک چیز خلاصه خواهد شد: امیدواری عاشقی که تمام شواهد و دلایل به او میگویند: «نمیشود، نمیخواهد. نمیبینی؟» و عاشق طردشده نمیبیند. چون ذهن عاطفی میانهی خوبی با دیدن ندارد. چون خواستن برایش تنها موضوع مطرح است و خواستهنشدن از طرف معشوق را چالشی در برابر عظمت تمایل خواهندگیاش تصور میکند.
لنا آندرشون(که تلفظ سوئدی همان اندرسون مرسوم خودمان است) همه اینها را در قالب رمانی عمیق و خواندنی به تصویر کشیده است. به طور کلی هر رمانی دو وجه اساسی دارد: ۱.رویداد و اتفاقی که در رمان میافتد. ۲.توصیف و تاویل و تفسیری که راوی(نویسنده) از مسائل مختلف مرتبط با شخصیتها و رویدادها دارد. خیلی از رمانها، به سختی در این دو وجه به تعادل کاملی میرسند. برخی به شدت رویدادی و اتفاقمحورند. همه زور نویسنده معطوف به نوشتن درباره رخدادها و پیشبردن ماجراست. شخصیتها در خدمت موقعیتاند. فقط باید نقشی در رخداد ایفا کنند و بس. اما بعضی رمانها در کنار داشتن رخداد و واقعهای که داستان را شکل داده است، توصیفها و تفسیرهای زیادی را به انواع مختلف مطرح میکند. از علل رفتار یا جریان عمیق افکار فلان شخصیت، تا پیامدها و پیشبینیها و خیلی چیزهای دیگر.
من از دسته آنهایی هستم که رمان نوع دوم(توصیفمحور) را میپسندم. وقتی نویسندهای فقط قصهگو میشود و راوی جز پیش بردن واقعه، کار خاصی با متن ندارد، و روایت چیزی نیست جز توالی رخداد یا رخدادها، ذهن من شروع میکند به وراجی. سعی میکند جاهای خالی متن را با تفسیر و توجیه پُر کند. و همین وراجی ذهنی، ارتباط من و دنیای متن را مختل میکند. اما رمانهای توصیفمحور جایی برای وراجی و افاضات درونی من باقی نمیگذارند. مخصوصا اگر راوی(نویسنده) انسان کاربلد، عمیق و با فکری باشد و توصیفها و تفسیرهایش آبکی و دوزاری نباشند. آنوقت محو رمان میشوم. تصرف عُدوانی دقیقا مثال خوبی برای رمانی توصیفمحور است. راوی در جایجای رخدادها حضور دارد. حتا دیالوگها هم در خدمت تفسیر و توضیح رخداد و موقعیتاند. برای همین است که بعضی دیالوگها و محاورههای این اثر، ممکن است کمی قلمبه سلمبه و خارج از واقعیت گفتگوهای عامیانه و دوستانه به نظر برسند. اما آندرشون به خوبی از پس کار برآمده و برای توضیح موقعیت عاشقی که سخت خواهان است و به تلخی خواسته نمیشود، تصویری واقعبینانه و عمیق ارائه میکند.
تصرف عُدوانی از جنبهای شبیه رمان آدولف ِ بنجامین کنستان است. آنجا ماجرا هم روایت خواستن و خواسته نشدن بود. اما با یک تفاوت عمده: در تصرف عُدوانی راوی سمت عاشق خواهنده ایستاده و به نحوی تلاش میکند دنیای پُر از رنج او را ترسیم کند. اما در آدولف، راوی سمت معشوق ِ طردکننده است. میخواهد تلاش کند آشفتگی و عذاب وجدان دنیای معشوقی را پیش بکشد که هرچقدر زور میزند نمیتواند دل ببندد.
لنا آندرشون با توصیفها و تبیینهایی گاه به شدت فلسفی و دشوار، امکان موفقی فراهم میکند برای همدلی و درک عاشقی که به حماقت و امید احمقانه مبتلاست. به عاشقی که نمیبیند و بدتر از آن نمیخواهد ببیند. نویسنده موفق میشود وراجیهای ذهن عقلانی ما در قضاوت و نسخهپیچی نسبت به این حماقت عریان در ندیدن و تصمیم درست نگرفتن را، به نفع ذهن عاطفی خاموش کند. و خواننده امکان مییابد با یکی از جنبههای هولناک عشق تنها بماند. با این واقعیت تلخ که چگونه وسط خواستن و خواستهنشدن، میتوان دل به امیدی واهی داد و رنج کشید. و چگونه این رنج و امید ِ واهی را میشود درک کرد و حتا به عاشق گرفتار، حق داد و یا دستکم او را عمیقا فهمید.
تصرف عُدوانی شاید روزی به کمک همصحبتی پدر-پسری یا پدر-دختری من بیاید. و خیلی از حرفهایی را که میشود یا میتوان زد را او به نحوی بهتر به زبان بیاورد.
-بابا ولی من خیلی میخواستمش. خیلی میخوامش.
-آره. میفهمم چه رنجی میکشی. ولی آدمها رو نمیشه مجبور کرد بابا.
-بابا؟ … خیلی عذاب سختیه. خیلی.
-میفهمم عزیزم. میفهمم. زندگی همینه. باهاش کنار میاییم.
سعید صدقی – ۲۰ شهریور ۹۹