رمانی پُر از ماجرا، پُر از رنج، پُر از عشق و پُر از زندگی!
معرفی رمان پرندهی خارزار – اثر کالین مکالو – ترجمه مهدی غبرایی – نشر نیلوفر

مگر یک زندگی چقدر باید ماجرا توی خودش داشته باشد؟ این سوالی است که حین خواندن پرندهی خارزار به ذهن آدم خطور میکند. یک زندگی پر از ماجرا، پر از اتفاقهای مختلف، و سخت، بسیار سخت، عین واقعیت حاکم. و زندگی دقیقا همین است. ما انگار عادت داشته باشیم فقط فضایی محدود از زندگیمان را تماشا کنیم. انگار همیشه در همین سن و موقعیت بودهایم. دغدغهها و مشکلات زندگی و کلا هشیاری و آگاهی از لحظه حاضر، انگار خاصیتی این شکلی دارند. زندگی را محدود به خود میکنند. گمان میکنیم هیچ چیزی فراتر و وراتر از آن دغدغه و چالش و دشواری وجود نداشته و وجود نخواهد هم داشت. و یا از آن سوی قضیه خیال کنیم زندگی همین حس خوبی است که در لحظه داریم. خیال کنیم با چند نوع از بختیاری و دلخوشی، زندگی سراسر گلستان است و محل تجمع خوشبختیهای بادوام و همیشگی!
اما اگر زندگی را طرحی کلی و نگاهی از ورای محدودیتهای ناشی از زنجیرهای لحظهی اکنون و اوضاع حاکم اگر ببینیم، اگر بتوانیم آن را روایتی بلند و پیچیده و درهم از حوادث و رخدادهای مختلف درک کنیم، اوضاع و احوال حاکم بر زندگیمان، گیرم تلخ و سخت و دشوار هم که باشند، برایمان تابآوردنیتر خواهد شد. ما زندگی را چیزی شبیه به آسمان خواهیم فهمید: گاهی آفتابی، گاهی کمی ابری، گاهی هم پر از ابرهای سیاه و رعد و برقهای سهمگین، اما همیشه متغیر.
پرنده خارزار و رمانهای اینشکلی که نگاهی کلی به روایت زندگی یک شخص یا خانواده و اعضای آن میاندازند و طرحی کلی از حوادث و رخدادهای حاکم بر آن خانواده را (البته با تاکید بیشتری بر روی چند شخصیت) به تصویر میکشند، به گمان من همچین اثری است. یا دستکم مستعد آناند که چنین تاثیری بگذارند. که ما را از دید محدود تونلی و محدودیتهای ناشی از موقعیت و اوضاع و احوال فعلی برهانند. امکان بدهند که گاهی بالای کوهی تخیلی بایستیم، و از ارتفاعی مناسب به کل زندگی، کل طرح، کل فرایند پیچیدهای که تا به اکنون زندگیمان بوده و داشته، نگاه کنیم. و این نگاه از بلندای موقعیت و شرایط حاکم، وارستگی خاصی به دنبال خواهد داشت.
حالا به همه اینها دنیای ترسیم شده از نگاه یک زن را هم اضافه کنید.البته من آنقدرها به دفاع از سو گیری جنسیتی در نویسندگی یا هر چیز دیگری باور ندارم، اما گاهی رمان نوشته شده توسط یک زن با رمانی که یک مرد نویسندهاش است، تفاوت محسوسی دارد. رمانهایی که نویسنده زن دارند، به بعضی موضوعات که میرسند، با احتیاط و احترام و ملاحظه خاصی برخورد میکنند. اعلاترین این نوع از موضوعات، عشق است. شاید شما هم با من همعقیده باشید که نوع مواجهه و برخورد، میزان اهمیت و تقدس و موضوعیت ِ حیاتی و واجب عشق در زندگی زنها در طول تاریخ بشری، بسیار بیشتر از مردها بوده است. عشق برای یک زن چیزی است فراتر از جاذبه جنسی و شوقی جسمانی. عشق تایید نهایی این نیاز حیاتی در طول تاریخ تکامل بوده است: امن است، خواهد ماند، تسلیم شو. اما مردها؟ گمان نمیکنم سابقه اهمیت دلدادگی و عاشقانهگی پیش مردها خیلی عمر طولانیای داشته باشد. شاید این نوع دگرگونش و تکامل مرد در طول تاریخ بوده که در او، عشق را به فوران هیجان ناشی از یافتن جفت مناسب، جهت انتقال ژن و بقا، فروکاسته است.

باری؛ خواندن رمانی با نویسنده زن، اگر شما خوانندهای مرد باشید، لذت متفاوتی دارد. شما تمرین میکنید که دنیا را، روایت را، تحلیل اوضاع و احوال و علتهای رخدادها را، ترسیم احساسات و عواطف عمیق شخصیتهای داستان را، از نگاه یک زن ببینید. این کمک میکند کمی سواد عاطفیمان را تقویت کنیم. مدتی با دنیایی همگام شویم که کمی متفاوت با نگاه و برداشت و تصور ماست. مثل همین کالین مکالو. در پرنده خارزار وقتی به پای عشق میان باشید، ناگهان لحنی مومنانه و محترمانه به متن وارد میشود. بهقدری که همخوابگی یک کشیش با یک زن شوهردار و حامله شدن زن از این رابطه، به هیچ عنوان در تصویری قبیح و زننده و حتا کمی هم که شده نابخردانه و اشتباه ترسیم نمیشود! حتا مرگ(که بیتردید بزرگترین چالش همیشهی بشری بوده) وقتی وارد روایت میشود، در خدمت عشق قرار میگیرد! مادامی که پای عشق در میان نیست، مرگ بار سنگینی به متن تحمیل نمیکند، حتا اگر مرگ توامان همسر و فرزند باشد! گویی مرگ در برابر عظمت عشق رنگ باخته و تسخیر شده باشد. در پرندهی خارزار، بالاتر از تمام قراردادهای عرفی و اخلاقی و مذهبی و اجتماعی، عشق با تقدسی عظیم ایستاده است که میتواند همه اینها را بی اندکی توجیه و دلیلآوری تعلیق کند. درک چنین ظرافتی در این رمان، میتواند ما مردها را با احتیاط بیشتری به عاطفهی یک زن حساس کند. ما را کمی هم که شده از فخرفروشی احمقانهی ناشی از جنسیتمان بیرون بیاورد و بگذارد دنیا را از دیدی متفاوت ببینیم و بفهمیم. و نه فقط فهمیدن و دیدن، که عمیقا درک کنیم و به آن دید متفاوت حق بدهیم.
و اگر خوانندهی زن ِ رمانی باشید که یک همجنس نویسندهاش بوده، به احتمال خود را در جهانی امن، آشنا و قابل درک مییابید. گمان میکنید تمام چیزهایی که بارها و بارها برای خودتان حلاجی کرده و شاید از فهمیدن و درکشان عاجز بودهاید، همه احساسات و عواطفی که آنها را تحت فشار اجتماعی، جزوی از صعفها و اسباب خجالت دانستهاید، یک نفر در زمان و جهانی متفاوت آنرا در اعلاترین توانمندی زبانی، درک کرده و فهمیده و شما با تجربهی عمیق و عجیبی از فهمیده شدن توسط یک اثر، تسکین پیدا میکنید. و این خاصیت شگتانگیز رمانخواندن است. آدم انگار از طریق صفحات کاغذی، چیزی از درون خودش را پیدا کند، کشف کند و بفهمد. این تجربه شگفتانگیز است. و من گمان میکنم فقط و فقط هنر چنین قابلیت مهمی را دارد. قابلیت شناساندن ما به خودمان. قابلیت آشتی دادنمان با جنبههایی از خودمان که آنها را نمیخواستهایم ولی همیشه با ما بودهاند. قابلیت درک زندگی، در یک طرح کلی، خارج از محدودیت زمان و موقعیت.
رمان پرندهی خارزار همانطور که در سطرهای قبلی اشاره کردم، روایت یک خانواده است. خانوادهای معمولی. خانوادهای که برای یک زندگی بهتر، زندگیشان را به دندان میگیرند و به سرزمینی غریب و غریبه مهاجرت میکنند. و عشقی خارج از عرف در نخستین رویدادهای پس از مهاجرت نطفه میبندد. عشقی که از همان ابتدا معلوم است که نافرجام خواهد ماند و همین نافرجامی و عدم امکان، درگیری و دلبستگی شدیدتری را به همراه میآورد. این خاصیت عشقهای نافرجام است. ذهن و عاطفه را بیشتر از عشقهای بختیار درگیر خودشان میکنند. رمان چندین شخصیت محوری دارد. اصلیترین آنها مگی است. دختری که صحنه کتکخوردناش از راهبهها در صفحات ابتدایی و در اولین روز رفتن به مدرسه، درونمایی از زندگی او را ترسیم میکند: زندگی برای مگی به طرزی نامنصفانه و دردناک سپری خواهد شد. اما از میان تمام کسانی که در روایت جای دارند، من از دو شخصیت یاغی، متمرد و خارج از عرف بیشتر از بقیه خوشم آمد. فرانک برادر مگی و حامی سرسخت تنها دختری که در خانواده و به جرم دختربودن قدر و منزلت خاصی ندارد ، کسی است که پس از کتکخوردن مگی در روز اول مدرسه وارد صحنه میشود. فرانک قهرمان آن لحظه است. مگی را دلداری میدهد تا اوضاع را بفهمد. و او را از گریه و التماس منع میکند. فرانک سمبلی از آدمهای ترد شده و ناخواسته ولی مغرور و محکم است. کسی که به حاشیه رانده شده، اما نمیخواهد نادیده گرفته شود. و برای همین تصمیم میگیرد با حرام کردن خودش، با آتش زدن زندگیاش انتقام بگیرد، بقیه را متوجه حضورش کند و همین کار را میکند. تردشدگی فرانک به قدری است که حتا از متن روایت هم ترد میشود! زندان میافتد و راوی همراه او به زندان نمیرود و جز از خلال چند نقل قول و اشارههایی محدود، گویی علاقهای به سرنوشت فرانک یاغی و شرور ندارد. داستان ترد و نادیدهگرفتهشدن فرانک حتا پس از آزادی از زندان و برگشتن به خانواده ادامه مییابد. پس از مدت کوتاهی راوی فرانک را تقریبا به کل نادیده میگیرد. فرانک تبعیدی حاشیه است. عنصری نامطلوب و اضافی. آدمی که نه زندگی او را تاب میآورد و نه اون روی خوش به زندگی نشان میدهد.
جاستین، تنها دختر مگی، شخصیت دومی است که بیشتر از بقیه برایم جالب و جاذب بود. دختری خارج از قاب و قالب و عرف. دختری بیرون از ادا و اطوار و تعارفهای مرسوم اجتماعی. دختری که سرنوشتی مشابه فرانک دارد. او هم شبیه داییاش احساس تردشدگی و تبعید به حاشیه دارد. او هم خود را عنصری نامطلوب و اضافی میداند. او هم در برابر این واقعیت تلخ مبارزه میکند، اما به شیوهای متفاوت و البته سالم. جاستین با هنر و با بازیگری در تئاتر به تلخی احساس عمیق ناخواستنی بودن پاسخ میدهد. و دست آخر روایت با وضعیت زندگی جاستین تمام میشود.
من خیلی با این تمجید کلیشهای که :«رمانی که نمیتوانید زمین بگذارید» برای همه رمانهای خوب موافق نیستم. بعضی شاهکارها اتفاقا حین خواندن، باید بارها و بارها زمین گذاشته شوند. هضم و جذبشان زمان میبرد. بعضی شاهکارها باید با آهستگی و انتظار خوانده شوند. یعنی حیفاند که با سرعت و بیوقفه خوانده شوند. اما بعضی رمانهای خوب هم هستند که شما را به جهانی میبرند که قصد ندارید بعد از چند ساعت چشم دوختن و غرق شدن در آن، ازش خارج شوید. این همان تجربهی «رمانی که نمیتوانید زمین بگذارید» است. و پرندهی خارزار جزو همان رمانهاست. روایتی منسجم، زبانی ساده و توصیفی دقیق از وقایع. راوی مطلقا اهل داوری و قضاوت نیست. صحنه را جلوی شما میچیند و مجابتان میکند که با روایت همراه شوید، و هر طور دلتان خواست آدمها را و کارهایشان را دوست داشته باشید یا ازشان متنفر شوید. پرندهی خارزار رمانی به شدت خوشخوان است. شبیه به سریالی خوب و خوشساخت. از نویسندهای که میگویند زندگی خودش را توی اثر آورده است. اصلا به ما چه مربوط! زندگی خصوصی کالین مکالو برای خودش، ما فقط لازم است غرق زیبایی اثر شویم. و این اثر کاملا امکان این غرقشدگی و تجربه زیباییشناختی را به دست میدهد.
سعید صدقی – ۳ شهریور ۱۳۹۹