میلان کوندرا و زیستن در جهانی با شیبِ تندِ لغزنده!
معرفی عشقهای خندهدار – اثر میلان کوندرا – ترجمه فروغ پوریاوری – نشر روشنگران و مطالعات زنان

هرمان ملویل داستانی بلند(یا رمانی کوتاه) دارد به نام «ترجیح میدهم که نه!» داستان محرر(رونوشتبردار یا کاتب) جوانی است به نام بارتلبی. راوی صاحب دفتری است معادل دفترخانه اسناد رسمی فعلی ما. و بارتلبی (جوانی به شدت تودار، کمحرف، کاری و منضبط) در آنجا بهتازگی مشغول به کار میشود. بارتلبی انگار جوری طراحی و برنامهنویسی شده که صرفا کار خود را انجام بدهد و از دایره امکانات محدودی فعالیتهای کلیشهای پا بیرون نگذارد. ویژگیهای کاری و خلقی او موجب رضایت ابتدایی صاحبکار و راوی داستان میشود. اما کمکم مشکلی عجیب و خاص خودش را نشان میدهد. بارتلبی شروع میکند به تنزدن از دستورهای صاحبکارش. دستورهایی که آرامآرام رنگ و بوی درخواست، خواهش و در ادامه التماس و تزرع به خود میگیرند. بارتلبی در پاسخ تمام خواستهها دائم تکرار میکند: «ترجیح میدهم انجام ندهم!» یا «ترجیح میدهم این کار را نکنم!» امتناع بارتلبی فاقد معنای مشخصی است. یک جور پارازیتی که با متن واقعیت سازگار نیست. یکجور اختلال در ارتباط اجتماعی بهنجار است. او کارفرما(راوی) را از هرگونه توضیح و دلیلی محروم میکند. او فقط امتناع میکند. امتناع او در خدمت هیچ هدف مشخصی نیست. او صرفا تن میزند. شبیه به کودکی که قواعد بازی را قبول ندارد و نمیخواهد بازی کند، اما حاضر نیست از زمین بازی بیرون برود! امتناع بارتلبی خالی از هرگونه هیجان و عاطفهای است. بارتلبی خشمگین نمیشود، آثاری از قدرتطلبی یا هرچیز معادل دیگری نشان نمیدهد. او صرفا نمیپذیرد. «ترجیح میدهم که نه» سوای تمام تفسیرها و تاویلهای که برایش نوشتهاند، یک چیز را به انسان میرساند: واقعیت و قراردادهای اجتماعی چقدر شکنندهاند. بیشتر چیزهایی که زندگی جمعی ما را شکل داده و پیش بردهاند، صرفا قواعد و قراردادهایی بوده که به نام فرهنگ، در بین ما شکل گرفته است. بارتلبی نمونه و الگوی شخصی است که تن به این قواعد و قوانین نمیدهد و موقعیتی ویژه، خاص و البته عجیب خلق میکند. امتناع آغشته به سماجتی وسواسگونه و همچنین خالی از هرگونه معنا و توضیح و دلیلی، واقعیت را قابل فهم نمیکند. بارتلبی پارازیتی وسط واقعیت شناخته شده است. او مانع جریان عادی زندگی اجتماعی است. او با غیرعادی بودن امتناع خودش بازی را مختل میکند.

به گمان من میلان کوندار نویسنده چنین سطح شکنندهای از واقعیت است. جهانی که کوندرا در آثارش خلق کرده(البته آنگونه که من درک کردهام) جهانی است با شیبِ تندِ لغزنده. شیب تندی که یکباره تمام قواعد در جریان واقعیت را به حالت تعلیق در میآورد و بیمعنا میکند. کوندرا از این نظر شاید همان پروژهای را پی گرفته که کافکا(یکی از محبوبترین نویسندگاناش) آن را در سطحی سورئال و واقعیتگریزانه و سمبلیک خلق کرده است. کوندرا شاید نسخهی واقعگرای کافکا باشد. جهان کوندرایی، جهانی است که در آن واقعیت لغزنده و ناپایدار است و او برای نشان دادن چنین جهانی، نه به سراغ موقعیتهای بیرونی، و نه به عمق ساحت درونی شخصیتها فقط، که به روابط بین انسانها میپردازد. کوندرا شیب لغزندهی واقعیت را بر روی روابط انسانی سوار میکند و جهانی ترسیم میکند که در آن روابط انسانی سخت پیچیده، تو در تو و به طرزی آزاردهنده ناپایدارند. کوندرا نقاب پاکدلی، صمیمیت و صداقت روی چهره بسیاری از روابط را برمیدارد و کافکاوار نشان میدهد که پشت این نقاب، چه میزانی از پوچی و بیمعنایی سنگدلانه موج میزند. و کوندرا این را در عشقهای خندهدار در قالب چند داستان کوتاه نشان میدهد.
عشقهای خندهدار اولین مجموعه داستان کوتاهی است که از کوندرا میخوانم. کتاب مجموعه چهار داستان کوتاه است با موضوعاتی مختلف، اما با چند وجه اشتراک. روابط عاشقانه و جنسی، شوخی و فروپاشی، شاید مخرج مشترک هر ۴ داستان باشند. اما جریان همگیشان در یک چیز به هم میرسند: در شیب ِ تند ِ لغزندهای که واقعیت بهنجار را بهیکباره دگرگون میکند. البته مترجم در ابتدا ذکر میکند که مجبور شده در متن اصلی دست ببرد و چند داستان را به کل حذف کند(گمان میکنم بیشتر از نصف کتاب را!) و قسمتهای زیادی را سانسور کند. دستکم مزیت این کتاب همین اشاره ابتدایی مترجم و نشان دادن قسمتهای حذف شده با علامت […] است. یعنی همین فضای خالی که با سانسور پُر شده را نشان مخاطب میدهد تا دستکم خوانندهای که کمی با دنیای کوندرا آشناست، بتواند آنجا را با تخیل خودش پُر کند!
داستان اول «هیچکس نخواهد خندید» داستان شوخی استاد دانشگاهی است با کسی که با سماجت تمام قصد دارد از او نقدی برای مقالهی آبکی و مزخرف خودش بگیرد. و واقعیتی که با همین شوخی و امتناع از نوشتن نقد از طرف استاد، لغزیده میشود و زندگی او را در سراشیبی تندی قرار میدهد. موقع خواندن این داستان با چیزی که «شکنندگی واقعیت در جریان» است تنها میمانیم. توگویی همه چیزهایی که زندگی ما را میسازند، با یک شوخی احمقانه میتوانند بههم بریزند. در داستان «بازی اُتو استاپ» کوندرا زوجی را ترسیم میکند که برای سرگرمی و شوخی، حین مسافرت وارد نقشهای متفاوتی میشوند. دختر در پمپبنزین از ماشین پیاده میشود تا قدم بزند. و حین سوار شدن مجدد، پسر وانمود میکند که قصد سوار کردن دختری غریبه ولی زیبا کنار جاده را دارد و دختر(که بسیار خجالتی و معذب است) نقش کسی را بازی میکند که قصد دارد از زنانگیاش برای مسافرت رایگان با یک ماشین شخصی و شاید کمی هم تجربه هیجانآمیز استفاده کند. اما این بازی سرگرمکننده کمکم به موضوعی جدی میشود و هر دو نمیتوانند از نقش بیرون بیایند. نقابها فرو میافتند و رابطه وارد شیب تند لغزندهای میشود و به شدت ضربه میخورد.
داستان سوم «مردههای قدیم باید برای مردههای جدید جا باز کنند» داستان زن و مردی را بازگو میکند که پس از پانزده سال همدیگر را ملاقات میکنند. زن سالها پیش و پس از یکبار همخوابگی، دست رد بر سینه پسر زده، و اکنون به شهر محل زندگی او برگشته تا مسائل مربوط به قبر همسر فوتکردهاش را رسیدگی کند. زن اتفاقی او را ملاقات میکند و به خانه مجردی پسر میرود. با او تا آستانهی همآغوشی میرود اما اضطراب عجیبی او را آشفته میکند: بدن او پیر شده و عریانیاش تصویر مثبتی را که پسر از دوران جوانی و شادابیاش داشته از بین خواهد برد. کوندرا در داستان چهارم(ادوارد و خدا) موضوع اعتقادات دینی در جامعه سوسیالیتی آنزمانهای چکسلواکی را نشان میدهد و به ممنوعیت ایمان به خدا برای معلمها میپردازد. ادوارد اعتقادی به خدا ندارد اما برای جلب رضایت دوست دختر مذهبیاش وانمود میکند که آدمی است معتقد اما شکاک. در حین بازی در نقش آدمی نسبتا مذهبی و هنگامی که داشته کنار خیابان، برای جلب توجه دوستدخترش به خود صلیب میکشیده لو میرود. سرایدار مدرسه او را میبیند و گزارش میکند که معلم مدرسه دینباور است. دولت سوسیالیتی دوست ندارد معلمهایش آدمهایی دینی و مذهبی باشند. ادوارد به نحوی در جلسه کمیته انضباطی استنطاق میشود. اما بدون دلیل خاصی در نقش یک آدم مذهبی و باورمند به خدا باقی میماند. این باور و ایستادگی که البته بیمعنا و خالی از صداقت است، در ظاهر رابطه او را با دوست دخترش وارد مرحله بالاتر و بهتری میکند. اما واقعیت دوباره وارد شیب تند لغزندهای میشود و اوضاع تغییر میکند.

کوندرا در اواخر کتاب و در داستان چهارم(ادوارد و خدا) عصاره و چکیدهای از محتوای این داستانها و شاید قسمتی از پیرنگ بسیاری از آثارش را اینگونه مینویسد: «زندگی اما اینگونه است: انسان تصور میکند که در نمایشنامهای معین نقش خود را ایفا میکند، و هیچ ظن نمیبرد که در این اثنا، بی آنکه به او خبر بدهند صحنه را تغییر دادهاند و او نادانسته خود را وسط اجرایی متفاوت مییابد.» و میلان کوندرا استاد تغییر آرام و نامحسوس صحنه است تا شخصیتهایش را با واقعیت لغزان زندگی مواجه کند. او در کارهایی که تا حالا از او خواندهام(جهالت، بار هستی، جاودانگی، هویت، جشن بیمعنایی و در آخر همین عشقهای خندهدار) بارها همین کار را میکند. زیستن در جهان کوندرا، یعنی مواجهه با ذات ناپایدار، پیچیده و گاه به شدت سنگدلانه و بیمعنای روابط انسانی. کوندرا معلم پشت نقابهاست. نویسندهای است که به طرزی ترسناک واقعیت را عریان میکند. و بسیار روانشناستر از بسیاری مدعیان روانشناسی!
سعید صدقی – ۲۸ مهرماه ۹۹