زاد نامه: سی و شش سال گذشت


۱) نوشتن برای روز تولد، شبیه به نوشتن وصیتنامه است، اما در جهتی معکوس. اولی را با نیت مرگ مینویسند، اما دومی را میشود به بهانه تولد نوشت. من چندینبار برای تولدم نوستهام. چیزی که اسمش را گذاشتهام «زادنامه».
موقع نوشتن زادنامه آدم احساس میکند باید تکلیفاش را با تمام گذشتهاش روشن کند. باید بنشیند یک گوشهای، و به همه راهی که آمده، به چیزهایی که داشته، چیزهایی که تجربه کرده، آدمی که بوده، آدمی که میخواسته باشد ولی نشده، به همه اینها در نمایی کلی نگاه کند. بخواهد چیزی از وسط این داستان بیرون بکشد. انسجامی، هدفی، معنایی یا چیزی. انگار زادنامه تلاشی است که آدم برای توجیه خودش میکند.
من آدم غیرمعمولی دنیایی معمولی بودهام. تمام این ۳۶سالی که دارم تماماش میکنم، چیزی شبیه احساس خوشبختی، سمج و سرسخت به زندگی من چسبیده. احساس کردهام که راضیام. احساس کردهام این چیزهایی که دارم، خیلی خوب بودهاند. من آدم نداشتهها و حسرتها و یادش بخیر گفتن برای از دست رفتهها نبودهام. بیرحمانه به امروز خودم چسبیدهام و امیدوارانه به آینده نگاه کردهام.من انگار از امروز شروع شده و تا فردا ادامه پیدا کرده باشم. نه این که گذشتهای ندارم، اما خیلی درگیر تجسس و کنکاشاش نبودهام.
من در کشوری پر از غصه و بدبختی، پر از کمبود و آرزوهایی که به درد چال کردن میخورند، احساس کردهام که از به دنیا آمدنام راضیام. احساس کردهام همه گرفتاریهایی که زیستن در چنین زمانهای سر آدم آوار میکند، چیزی از احساس به زندگی چسبیدن من کم نکردهاند. همیشه از به دنیا آمدن، از بودنام، با همه کمبودها و مشکلاتی که داشته و دارم، احساس رضایت کردهام. و اینها همه یعنی من آدمی غیرمعمولی بودهام!
۲) من آدم مشنگ و خوشخیالی نیستم. زندگی هم البته همیشه با من مدارا نکرده و من هم خیلی شهروند فوقالعاده و بینقص چنین دنیایی نبودهام.
من آدمهای زیادی شناختهام. عدهشان را اذیت کردهام. عدهایشان هم آزارم دادهاند. برای عدهای نقشی خوب و تاثیری جالب گذاشتهام و بعضیها هم زندگیام را غرق نور و خوشی و امید کردهاند. و برای خیلیهای دیگر هم جز عضوی از سیاهی لشکر داستان زندگیشان، چیز خاصی نبودهام.
من هر چند اغلب به عنوان آدمی شوخ و اهل بگوبخند شناخته میشوم، اما همیشه هم نیشم باز نبوده است. تازگیهای از پس یک دورهی نسبتا شدید افسردگی برآمدم که خیلیها جز بعضی از نزدیکانام متوجهاش نشدند! من رنج را بلد بودهام. سختی و مشکلات هم در حد خود داشتهام. اما با این همه، انگار زندگی را با خواهش و تمنا و سماجت، خارج از نوبت و با اصرار و تمنا به دست گرفته باشم! گاهی جوری شوق زندگی دارم که انگار قرار است به زودی تمام شود.
من درست شبیه به طرز شکلگرفتن و زایشام زیستهام انگار. من محصول غفلتی زنانهام. من از اولین لحظه شکلگرفتن پنهانیام در بطن مادر و پیش از لو دادن خودم موقعی که دیگر کار از کار گذشته بود، به زندگی، به زنده بودن و به بودنام آری گفتهام. من انگار قرار نبوده باشم، ولی هستم. و این موضوع توی ذرهذره وجودم لانه کرده است شاید. زندگی برای من هدیهای بوده که با سماجت و پررویی توی چنگم گرفتهام.
۳) چیزهای زیادی زندگی آدم را میسازند. لحظههای غم و شادی، تجربههای لذت و درد، رابطههای خوب و آزاردهنده و …خیلی چیزها، خیلی. من این وسط اما اهل سانسور زندگیام نبودهام. همهاش را یکجا پذیرفتهام. همه لحظاتاش را. حتی آنهایی را که برایم خواستنی نبودهاند. آدمهای مختلفی به زندگی من معنا دادهاند. اتفاقهای زیادی هم همینطور. خیلی زور زدهام قدر همه آنها را بدانم. قدر فرزند پنجم و آخر خانوادهای هفت نفره بودن را. قدر پدری که نان شرافتاش را به خورد ما داد، خسته شد، شاکی شد ولی تسلیم دوران بزندر روی خودش نشد و خودش را نفروخت تا برای ما رفاه بیشتر بخرد. و مادری که با همه گرفتاریهای پنج بچه و یک شوهر کارمند و صفهای نفت و نان و کوپن، خندههایش از صورت خستهاش محو نشدند و نگذاشت چیزی از مهر و عاطفه توی وجود آن پنج بچه کم بماند. قدر خانوادهای که همیشه با هم مدارا کردهاند و هوای هم را داشتهاند. برادری که همیشه عین یک اسطوره و الگو آن بالاترهای من بودن ماند و من دستم بهش نرسید که شبیه او شوم. سه خواهری که هر کدامشان عطر و لویی به زندگیام دادهاند. نسرینی که حق مادری به گردنام دارد، سیمینی که خنده و و مهربانیاش توی همه بچگیهایم جا خوش کرد و پروین که رابطه گاهی پرکشمکش اما عاطفه عمیقمان به هم از من موجود فعلی را ساخت.

۴) دلم میخواهد قدر تجربههای تلخ زندگیام را هم بدانم. قدر تجربه دردناک سربازی و دوره آموزشی که قشنگ شبیه تجربه آشویتس بود و یاد فریاد گروهبان وظیفهای در اولین صبح به طرز وحشتناک دلگیر پادگان عجبشیر که: برپا تنلشها! و لگدی که به پایه تختخواب آهنی خورد و من آن روز را با احساس یک اسیر شروع کردم!
قدر ازدواج و همسری که قسمت عمدهای از زندگی من را ساخته و پیش برده است. گاهی با سرمای آدمی درونگرا عین من ساخته و گاهی بار زندگی را به دندان کشیده است. و بیشتر از سیزده سال است با همه کمبودها و نواقصم ساخته. و تجربه پدر شدنی که وسط تمام رخدادهای زندگی من، شبیه به یک انفجار، شاید هم شبیه یک انقلاب ظاهر شده است. لحظههای عجیب خیره شدن به دو موجودی که باعث به دنیا آمدنشان بودهام و احساس ضد و نقیضی که بابت چنین مسئولیت هولناکی داشتهام.
خیلی خواستهام قدر آدمهای که دوستم داشتهاند یا دستکم توجهی نثارم کردهاند را بدانم. قدر کتابهایی که تکانام دادهاند و گاهی تا نیمههای شب بیدار نگهام داشتهاند و من گاهی از شوق همراهشان گریستهام، خندیدهام، رشد کردهام. قدر لحظههایی که در تنهایی، احساس تکافتادگی و زوال کردهام. من تلاش کردهام قدر اشتباهها و حماقتهایی که توی زندگیام مرتکب شدهام را بدانم. قدر چیزهایی که یاد گرفتهام، یا دلم میخواهد یاد بگیرم. من با اینها و خیلی بیشتر از اینها، من شدهام.
۵) من در بیرون آدمی معمولی بودهام. یکی شبیه به همه. اما در درونام، در عشقی که به زندگی داشتهام، در شوقی که به آدمها و حساسیتی که برای مراعاتشان داشتهام، در احساس همواره رضایت و خوشبختی که همه جا، حتی در اوج غمگینی و ملالت با من بوده، من وسط همه چیزهای مختلفی که از آن من بودهاند، جزوی از من بودهاند، به شدت غیرمعمولی بودهام. در کشوری که همه چیزش برای ناامیدی، برای از پا افتادن و برای مایوس شدن آماده و محیاست، در فرهنگی که خنده بلند را با «زهرمار» جواب میدهند و همه با بدگمانی به آدمی که احساس خوشبختی دارد نگاه میکنند، من توی چنین وضعیتی گلیم احساس رضایتام را از آب کشیدهام بیرون. من هیچ دینی به معنای اسم کوچکم نداشتهام لااقل. من سعیدم. سعید بودهام. و برای سعید ماندن، باز با همه توان ممکن، به زندگی چنگ خواهم زد.
و شمایی که تا اینجا این همه کلمات را دنبال کردهای، بیتردید چیزی بین ما بوده که تحمل این همه متن طولانی را کردهای. چیزی با هم شریک شدهایم انگار. دستکم در حد همین متن مفصل.
مرسی که جزوی از داستان زیبای فرصت من بودهاید. مرسی که در عین مجازی بودن ارتباط، جزوی از واقعیت زندگی من بودهاید. گاهی پیامی، نظری، اظهار لطفی و حتا انتقاد تندی از جانب شما، از لابهلای همین محیط مجازی، به واقعیت زندگیام راه بردهاند و به روزمرگیام اثر گذاشتهاند. خوشحالم که دنیای دلگیر این روزها که با کرونا، از گلوی آدم پایین نمیرود، با شماهایی که بیشترتان خوب و خوشنیت بودهاید، دنیا برای من جای بهتری شده است.
مرسی که هستید. خوشحالم که هستم.