تعمیرکار؛ روایتی از کابوس، در بطن جهان کافکایی
معرفی رمان تعمیرکار – اثر برنارد مالامود – ترجمه شیما الهی – نشر چشمه

«همهی آدمها مجرماند، مگر آنکه خلافش ثابت شود!» این شاید تعریف دمدستی و کوتاهی از اصطلاحی معروف در دنیای معاصر باشد: «جهان کافکایی». اصطلاحی که بعد از رمان محاکمه اثر فرانتس کافکا بر سرزبانها افتاد. برای ترسیم دنیایی که در آن، زیر پوشش نهچندان قطوری از تمدن و عدالت و برابری، بربریتی عمیق و توحشی لجامگسیخه پنهان است. قهرمان داستان ِ محاکمه “جوزف کا” صبحی مثل همیشه بیدار میشود، اما اینبار در قالب متهمی که نه از اتهام خودش باخبر است و نه از وضعیت و روند دادرسی و محاکمه خودش و حتی نمیداند شاکیاش کیست! جهان کافکایی جهانی است که در آن نظم امور و روال طبیعی ناگهان به هم میریزند و واقعیت شبیه یک ماهی در دریای تناقض و منطقگریزی محبوس میشود. چیزی که به نوعی متفاوت در آثار میلان کوندرا نمایان میشود. کوندرا تمرکز چنین جهانی را روی روابط انسانی میگذارد، و کافکا آن را در بطن ساختار دنیای مدرن نشان میدهد.
رمان خواندن گاهی شبیه به بوییدن عطری خاص، یا دیدن صحنهای عجیب است که حافظه آدم را فعال میکند. من با تعمیرکار ِ مالامود به تجربهی جهان کافکایی خودم رفتم. به حوالی سال ۱۳۸۰. به کلوپ دوستم نجف. به تابستانی که نجف به خاطر کاری پارهوقتی که گرفته بود، دنبال کسی برای کار در کلوپ میگشت و من از خداخواسته آنجا مشغول شدم. کار در فصل مدرسه پس از نیمهکاره ولکردن دوره پیشدانشگاهیام ادامه پیدا کرده بود. کابوس کافکایی من به صبحی ابری از فصل پاییز میرسد. به پسری به نام جواد که به شدت سرخ و سفید میشد و کاملا کمحرف و تودار بود. به دوست صمیمی موبور اما به شدت خوشکلام و مودباش. به کاپشن خلبانی و شلوار ششجیب جفتشان که لباس فرم جاهلها و جوجه لاتهای آندوران بود. به همکلاسیشان امیر که آن روز صبح هی اصرار کرده بود که جواد باید بلند شود چون وقت بازیشان تمام است. به کلهی ناغافل جواد توی صورت امیر. به ظهر همان روز که امیر با چشمی کاملا کبود و نیمه بسته، همراه با برادر و مامور نیروی انتظامی برگشته بود. به من که چند دقیقه بعد توی پاسگاه به جرم مشارکت در ضرب و جرح امیر بازداشت بودم، در حالیکه اصلا صحنه درگیریشان را ندیدم! به حرفهای سراسر دروغ امیر در برگه شکایت: او(یعنی من) دستهایم را از پشت گرفته بود و جواد مرا میزد! به برادر امیر که صاف توی چشمانم گفته بود که میداند کار من نیست، ولی باید آدرس جواد را بدهم. به التماسها و قسمهای من به تکتک مقدسات که از جواد فقط اسم کوچکاش را میدانم و محل تحصیلش که هنرستان روبروی کلوپ بود. به لحن تنفرآمیر برادرش که: دیگه اینش به ما ربطی نداره، مشکل خودته!

با تعمیرکار ِ مالامود به عصر ابری غمانگیزی میروم که دستبند به دست راهی دادگاه مرکزی ارومیه(فلکه ایالت) شدم تا قاضی کشیک رای صادر کند. به همین سادگی! به همین سادگی پرت شدم توی جهانی کافکایی. عین جوزف کا. شبیه به یاکوف بُک (قهرمان رمان تعمیرکار). قاضی بیآنکه سرش را از روی پرونده بلند کند، گفته بود اول باید ضارب را گیر بیاورید و یا اینکه شاکی رضایت دهد. و برادر امیر(که هنوز بعد از بیست سال چهره و صدا و لحن حرف زدناش منبع تنفری عمیق در وجود من است) تکرار کرده بود: به ما ربطی نداره، مشکل خودته! نجف پروانه کسب گذاشته بود تا به قید ضمانت آن شب بازداشت نمانم. و هنوز و بعد از ۲۰ سال حس وحشتناکم موقع برگشت در ماشین پاسگاه، در حالی که به سربازی وظیفه دستبند خورده بودم، یادم است. به قطرههای اشکی که بعد از ساعتها استقامت در برابرشان پایین میریختند و به دنیایی که بیرون شیشه ماشین، بیتفاوت به وضعیت مضحک ولی وحشتناکم کارش را ادامه میداد. به چند روز برزخی و وحشتناکی که هیچکس ندانست در درون من چه گذشت. به رفیق موبور و بامرام جواد که بعد از چند روز پیدایش کرده بود و برده بود از امیر دلجویی کند و رضایت بگیرد. و گرفته بود و ماجرا فیصله پیدا کرده بود. و من چند روزی مهمان جهانی کافکایی بودم!
برنارد مالامود جهان کافکایی را با سبک و سیاقی متفاوت، با چندصدایی کردن روایت، با درآمیختن وهم و واقعیت به هم و با غواصی کردن در عمق تجربههای وجودی اما وحشتناک متهمی بیگناه اما پُر از استقامت و سماجت به تصویر میکشد. یاکوف بُک(قهرمان داستان) کسی است شبیه به جوزف کا اما در روایتی دیگر. مردی است که صِرف یهودیزاده بودناش و سکونت غیرقانونی و همراه با پنهان کردن هویت واقعیاش در محلهای که برای یهودیها ممنوع است، جنایتی فجیع و وحشیانه را به پایش مینویسد. او که زندگی نکبتباری را سپری میکرد، به یکباره به شرایطی پرتاب میشود که بزرگترین خواسته و آرزویش بازگشتن به همان بدبختی و فلاکت سابق است. تجربهی وجودی آدمهایی که به جهان کافکایی پرتاب شدهاند(که نوشتم چطور تجربهاش کردهام) اغلب یک چیز است: دلتنگی برای جریان ملالآور روزمرگی! برای چیزهایی که همیشه بودهاند و بهیکباره در نبودشان ارج و ارزشی بیمثال پیدا میکنند.
مالامود در این کتاب مشغول خراشیدن لایههای تمدن و عدالت، و نشان دادن توحش و بربریت پنهان در لایههای زیرین آن است. مقدمه شیما الهی (مترجم اثر که هم در ابتدا و هم پس از اتمام کتاب، دوبار با لذت و دقت خواندماش) با نقل قول جذابی از جاناتان سافران فوئر درباره فرق بین کتاب خوب و کتاب اعلا آغاز میشود. فوئر کتاب خوب را کتابی میداند که جامعه خواهان آن است، اما کتاب اعلا را کتابی میداند که جامعه لازماش دارد. تعمیرکار احتمالا رمانی نباشد که خیلیها خواهان آن باشد، اما ما(تبار بشری منظورم است) به شدت لازماش داریم. چرا که کسی یا کسانی باید به انسان معاصر مدام چیزهایی را یادآوری کند. یادآوری کند که عدالت چقدر میتواند مفهومی شکننده و نارس باشد و چقدر در دروناش حفره و چاله است، حفرهها و چالههایی که میتوانند بیگناههای زیادی را در خودش دفن کند. که انسان چگونه میتواند به بهانهی نژاد و مذهب و قومیت و ملیت، به گرگ همنوع خودش تبدیل شود و دیگری ِ او مخصوصا اگر در اقلیت باشد، به موجودی بیقدر و منزلت . هنر و خاصه هنر والای رمان میتواند شبیه به زنگ خطر یا شیپور اخطار برای تبار انسان باشد. چیزی که پلشتی و کراهت را از زیر تلی از تظاهر به نوعدوستی بیرون کشیده و نشانمان دهد.

تعمیرکار رمانی است تلخ و تاریک اما به شدت خواندنی و جذاب. روایتی که حجم قابل توجهی از آن در زندانی انفرادی و در انزوای دیوانهکننده محکومی بیگناه سپری میشود. در متنی که گاه رنگ هذیان و کابوسی در بیداری به خود میگیرد و مرز میان واقعیت و وهم در آن شکسته میشود. یاکوف بُک اقتباسی است از یک شخصیت واقعی به نام مناخیم مندل بلیس. یهودی نگونبختی که در اوایل قرن گذشته در کییف اوکراین و تحت امپراطوری تزار، به جرم قتل آیینی پسربچهای مسیحی به زندان میافتد و دو سال تمام منتظر کیفرخواست و محکامه خود میماند. مالامود خواننده را به درون دنیای میکشد که در آن رنج پادشاهی میکند و عدالت مضحکهای بیش نیست. شما با خواندن تعمیرکار شریک درد عمیق تنهایی متهمی بیگناه در شرایطی وحشتناک میشوید. تعمیرکار رمانی اگزیستانسیالیستی در جهانی کافکایی است. جهانی گرفتار در بروکراسی مزخرف. در بیمعنایی هدفها و تقدس وسیلهها. در قربانی کردن انسانی برای منظوری سیاسی. جهان تعمیرکار، جهانی است که در آن انسان متهم است و حتی فرصتی ندارد تا خلافاش را ثابت کند! و یاکوف بُک قهرمانی است که رنج را معنای استقامت و پایداری خودش میکند و عذابی طولانی را به جان میخرد اما تسلیم نمیشود. جریان رمان همچنین جریان تحول شخصیت یاکوف در کوره رنج و عذاب است. و دست آخر انسانی میشود که میتواند در عالم اوهام و خیال برابر خصم غالب و قَدَرقدرت دوران(تزار روس) بایستد و تفنگی را به سمت قلباش ماشه بچکاند. و دست آخر پیام نهایی قهرمان داستان: «هرجا که تلاشی برای رسیدن به آزادی نباشد، آزادی وجود ندارد.»
سعید صدقی – ۲۲ دیماه ۹۹