و شکوفه خانم نصفه شبی زنده شد!
جُستاری دربارهی معجزه مهربانی

تداعی خاطرات یکی از عجیبترین رخدادها و پدیدههای ذهن آدمی است. خاطره به شدت از قاعده و فرمولی مشخص برای توضیح علت و چگونگی تداعی خودش میگریزد و نمیتوان آنرا تحت چارچوب مشخصی به تشریح درآورد. مثلا نمیشود دقیق گفت خاطرهها با چه سیاقی وارد صحنه آگاهی روزمره ما میشوند؟ هرچند، گاهی یک بو، یک صدا، یک موقعیت خاص علامتی میشود تا خاطره مرتبط را از مخزن حافظه بیرون بکشد، اما گاهی نبود هیچ نشانهای مرتبط با یک خاطره، آدم را وسط فعال شدن دنیایی خاصی پرتاب میکند. مثل همین دیشب من.
دیروقت مشغول مطالعه رمان مجوس نوشته جان فاولز بودم، که یکباره متوجه شدم دارم به شکوفه خانم فکر میکنم. شکوفهخانم همسایهی قدیمی ما بود. یعنی از وقتی چشم باز کردم، تا حوالی ۱۰ سالگی. پیرزنی با قدی کوتاه، چادر یا لباسهایی گلگلی و رنگ روشن، صورتی گرد و کوچک. اما هیچکدام از اینها شکوفه خانم را به انسانی خاص تبدیل نمیکرد. مهربانی، عطوفت و گرمای وجود شکوفه خانم بود که باعث میشد توی چشم آدم موجود متفاوتی به نظر بیاید. شکوفه خانم شبیه ژنراتور محبت بود، یا لااقل اینطور توی ذهن من جا خوش کرده. همسری داشت به کل نابینا. تاجایی که یادم است یک یا دو فرزند بیشتر نداشت که آنها هم رفته بود پی زندگی خودشان. حالا چرا یکهویی یاد او افتادم؟ نمیدانم! کل ارتباط ما با شکوفه خانم به گاهی خانه هم رفتنهای صبحگاهی زنانه و دیدن هم توی کوچه ختم میشد. تازه خانهشان را بعد از چند سالی بردند کوچه بالایی. و بعد کلا از خیابان شمالی رفتند خیابان جنوبی. در واقع شکوفه خانم شخصیت خاصی توی داستان زندگی من نبوده هیچوقت. صرفا سیاهی لشکری بوده در پسزمینه. اما علت این تداعی آنی برایم جالب شد. رمان فاولز اصلا ربطی به قضیه نداشت. در آن نه از پیرزنها خبری است، و تا جایی که من خواندهام(حوالی صفحه ۲۰۰) اثری از صحبت درباره موضوعی که بشود به یادآوری خاطره او نسبت داد، وجود ندارد.
دیشب از پشت مهای غلیظ، به غلظت سیسال گذشت زمان، شکوفهخانم را میدیدم. صبح دلانگیز تابستانی است. پنج یا شش سال دارم. کنار مادرم ایستادهام(تا قبل از مدرسه به مادرم بخیه خورده بودم و همهجا کنارش بودم، عین اینروزهای نیلای به من!). توی کوچه خودمانایم، کوچهی اول از خیابان شمالی ِشهرک فرهنگیان. شکوفه خانم را میبینیم. مادرم میایستد به سلام و احوالپرسی. شکوفهخانم با مهربانی و لبخند متوجهم میشود. دستی روی سرم میکشد و کیف پول کوچک قهوهای خودش را باز میکند. آبنبات کوچکی در میآورد و به دستم میدهد. آن آبنباتهای توی کیف، امضای شکوفه خانم بودند. یعنی اگر از قضا روزی کیفاش خالی بود، چشم ما دنبالاش میگشت و او خودش هم عذرخواهی میکرد که امروز چیزی همراه ندارد.
اما همان آبنباتهایی که پیش از آغاز سلطهی تافیهای کرهای مینو در ذائقه و لذت چشایی ما، برای خودشان بروبیایی داشتند هم نمیتوانست علت زنده شدن شکوفه خانم بعد از گذشت سی سال، نیمههای یک نیمه شب ساکت زمستانی، توی ذهن من باشد. شکوفه خانم را مهر و عطوفت و گرمایی که توی وجودش داشت و آنرا بذل و بخشش میکرد، توی خاطرات من بیدار کرد. مهر و عطوفتی که همیشه وقتی اسمی از او میآمد، پشت ناماش سنجاق میشد. اینکه با چه ناز و نوازش و قربان صدقهای شوهر نابینا و به شدت بداخلاق و تندمزاجاش را تر و خشک میکرد، حمامش میکرد، ناخنهایش را میگرفت و غذا توی دهانش میگذاشت. شکوفه خانم برعکس خیلی از بزرگترها بچهها را مهم میدانست. بهشان توجه میکرد. باهاشان حرف میزد. و لبخند داشت. همیشه لبخندی گوشهی رفتار مادرانه و مودباش بود. یعنی وقتی از او جدا میشدی، چیزی از وجود پُر عاطفه و مهرباناش به تنت میچسبید انگار. حس خوبی را از دیدن و شنیدن و حتی بعدها حرف زدن از خودش باقی میگذاشت.
اینها را نوشتم تا لااقل یکچیز را(لااقل به خودم) یادآوری کرده باشم: این که گرما و محبت و مهربانی معجزه میکند. میتواند پیرزن همسایه را پس از سپری شدن سی سال، نیمههای شبی، در شهری با فاصله ۱۲۰۰ کیلومتر دورتر، در ذهن من، در موقعیتی بیربط و بینشانه، بدون توجیهی مشخص بیدار کند، تصویرش را از زیر تلی از فراموشی جلوی چشمانام بگیرد و باعث شود تا لحظه به خواب رفتن بهش فکر کنم. نه اینکه بخواهم پندی اخلاقی بدهم که «بیایید محبت کنید تا در یادها زنده بمانید!»، چون خودم فکر میکنم اگر مُردم، اینکه بقیه درموردم فکر کنند، حرف بزنند یا هر چیز دیگری، ذرهای به حالم توفیر نخواهد داشت. من که مُرده باشم، اینها دیگر یک ورم هم نیستند! اما چیزی که به نظرم در این مورد جالب آمد، تاثیر شگفتانگیز مهربانی بود. مهربانی اگر بتواند آدمی حاشیهای و با کمترین حد نقش داشتن در زندگی آدم را بعد از سی سال توی ذهن آدم زنده کند، تو ببین با زندهها چه میتواند بکند!
(توصیح عکس: قاعدتا عکس از شکوفه خانم نداشتم. ولی این عکس باید همان حوالی چهار-پنج سالگی باشد. تلویزیون پارس رنگیمان اوشین نشان میداد، شلوار بافتنی با کاموای زمختش هم اصلا راحت نبود!)
سعید صدقی – ۲۴ دیماه ۹۹