معرفی و نقد دو جریان فلسفی: فلسفه قارهای و فلسفه تحلیلی
(معرفی کتاب فلسفه قارهای – اثر سایمون کریچلی – ترجمه خشایار دیهیمی – نشر ماهی)

اگر کمی جدی با فلسفه و فیلسوفان مختلف آشنا شده باشید، احتمال زیاد با دوگانهای به نام “فلسفه قارهای-فلسفه تحلیلی” برخورد داشتهاید. این دو در واقع دو جریان فکری یا دو سنت متفاوت فلسفیدن در طول تاریخ اندیشه بشری بودهاند.
اما این دو دقیقا به چه معنایی هستند؟ ریشههای این جدایی در جریانهای فلسفی کجاست؟ تاریخ اندیشه و فکر فلسفی از این انشعاب دوگانه چه سودها و چه زیانهایی برده است؟
سایمون کریچلی(فیلسوف انگلیسی معاصر و استاد فلسفه در دانشگاه اسکس انگلستان) در کتابی کم حجم به این پرسشهای جذاب و مهم پرداخته است. با اندیشههای کریچلی از طریق کتاب دشوار اما عمیقا تاثیرگذارش به نام “خیلی کم …تقریبا هیچ!” آشنا شدم. کتابی که خواندن و فهمیدنش برایم بسیار سخت بود اما به گمانم چیزهای زیادی درباره پرسشهای محوری اینروزهای زندگیام(درباره معنای زندگی، مرگ و نقش ادبیات در برابر این دو) به من آموخت. کتاب بعدیای که از او بلافاصله از کتاب اول خواندم با عنوان “چگونه از زندگی دست بشوییم و دلشوره آغاز کنیم” بود. کتابی که به فهم کتاب قبلی کمک کرد. در این کتاب کریچلی در قالب چندین مصاحبه مختلف به توضیح نظرگاههای فلسفی خودش پرداخته است.

و اما کتاب فلسفه قارهای. اسماش بیگمان این را به ذهن متبادر میکند که فیلسوفی قارهای در کتابی کمحجم، قصد پرداختن به این سنت یا جریان فلسفی دارد. هرچند همین است اما این فقط قسمتی از چیزی است که کریچلی در این کتاب دنبال میکند.
کریچلی با بحث دو مساله بنیادین در تاریخ فلسفه آغاز میکند: «مساله شناخت» و «مساله حکمت». حکمت که معنای نام فلسفه یعنی عشق به آن، در پی پاسخ به پرسشی اساسی بوده و هست: «زندگی پربار و با معنا چیست؟» اما مساله شناخت به باور صادق، چگونگی ادراک واقعیت و شیوههای صحیح کارکردهای ذهن در ارتباط با خارج از خود میپردازد.
کریچلی دوران طلایی فلسفه در یونان باستان را دوران همزیستی این دو در کنار هم میدانست. اما جریان فلسفه به زعم او آرامآرام به شکافی میان حکمت و شناخت ختم شد. شکافی که بعدها در قالب بحثهای فلسفی دو فیلسوف با دو نظرگاه و رویکرد کاملا متفاوت نامگذاریهای رسمی پیدا کردند. گوتلوب فرگه نماینده مساله شناخت، آغازگر فلسفه تحلیلی شد و ادموند هوسرل نماینده مساله حکمت و فلسفه قارهای.
هرچند کریچلی ردپای افتراق و جدایی بین این دو سنت متفاوت را به تقریبا ۲۰۰سال قبل از این دو فیلسوف، و به یکی از بزرگترین فلاسفه تاریخ ارجاع میدهد:ایمانوئل کانت . کریچلی معتقد است کانت آخرین فیلسوف مشترک در این دو سنت بوده است. کانت در کتاب اول از سهگانهی بسیار معروف و سترگ خودش (نقد عقل محض)که با عنوان نقد اول معروف است، به مساله شناخت پرداخته است و در نقد سوم (نقد قوه داوری) به مساله حکمت. در واقع کریچلی در این کتاب مدعی میشود که نوع خوانش امروزین ما از کانت روشنکننده اشتراکها و افتراقهای این دو سنت فلسفی خواهد بود.
کریچلی البته تنها به تبیین و توضیح این مسائل نمیپردازد. عصاره اصلی و جریان غالب در این کتاب در واقع آسیبشناسی و نقد منصفانه اوست از اوضاع فلسفه، بهخصوص فلسفه دانشگاهی در عصر حاضر. او جدایی و عدم پذیرش گفتگو بین فیلسوفان این دو سنت را اصلیترین معضل این افتراق سنتی در فلسفیدن میداند و با ارجاعهای متعددی به اندیشمندان یک قرن اخیر، این موضوع را آسیبشناسی و نقد میکند.
کریچلی “وهماندیشی” را بیماری گرایش جزماندیشانه به فلسفه قارهای و “علمزدگی” را گرفتاری گرایش متعصبانه در فلسفه تحلیلی معاصر میداند و سنت “پدیدارشناسی” را به عنوان راهحلی برای درمان این دو بیماری فلسفی معرفی میکند.
خواندن این کتاب به گمانام برای همه علاقهمندان فلسفه مفید خواهد بود. بهخصوص کسانی که چون من، آموزش مدون و مطالعه منظم و منسجمی در فلسفه نداشتهاند. و باز به طور مشخصتری بخش مربوط به تحلیل کریچلی از مفهوم متافیزیک به عنوان محل مناقشه این دو سنت به گمانم از بسیاری سردرگمیهای آدمهای حاشیهنشین فلسفه اما مشتاق به یادگرفتن آن پیشگیری خواهد کرد.
سعید صدقی – ۸ بهمن ۱۳۹۹