برای جهانی که انسانهایش هر روز بیشتر از قبل فلوبری میشوند!
معرفی رمان تربیت احساسات- اثر گوستاو فلوبر- ترجمه مهدی سحابی – نشر مرکز

سیزده سال بعد از خلق شاهکارش به نام مادام بوواری، اثر بزرگی دیگر خلق میکند: تربیت احساسات. اولین تصویری که از گوستاو فلوبر به ذهنام میرسد، جز ویژگیهای بارز جسمانیاش(سبیل بناگوشدررفته، شکمی بزرگ و سری کاملا طاس) نویسندهای در منتهای درجه از وسواس و دقت است. هنوز نامههایی به معشوقهاش لوئیز کوله هنگام نوشتن مادام بوواری را یادم هست. زمانی که در یکیشان اظهار شعف و خوشحالی زیاد کرده بود چون بعد از یک هفته توانسته بود یک پاراگراف را تمام کند! فلوبر برای مادام بوواری نزدیک به ۵ سال وقت گذاشت. رمانی که ترجمهی انگلیسیاش ۴۴۰صفحه است. اما او در تربیت احساسات رکورد آهسته و با وسواس و دقیق نوشتناش را بیشتر کرد: برای رمانی کمتر از ۵۰۰ صفحه، نزدیک هشت سال تمام وقت گذاشت! یعنی چیزی در حدود ۵ صفحه در ماه نوشت! فلوبر در دورانی مشغول نوشتن تربیت احساسات بود که مادام بوواری به اوج شهرتاش رسیده بود. شهرتی که فلوبر دلخوشی از آن نداشت و در نامهای به کوله آرزو کرده بود کاش میتوانست همه نسخههایش را بخرد و یکجا آتش بزند! عدهای تربیت احساسات را بهترین اثر فلوبر میدانند، و مادام بوواری را مشهورترین آن. هر دو شاهکارش آغاز رئالیسم در هنر رماننویسی است. قهرمانهایش آدمهایی ویژه نیستند. نه شخصیتهای خوباش بیعیب و نقصاند و نه شخصیتهای منفیاش خالی از خوبی. فلوبر آغاز جریانی است که در آن به مخاطب امکان راحتتر و بیشتری برای وارد دنیای رمان شدن میدهد.
میلان کوندرا در یکی از جُستارهای ادبیاش در خصوص هنر رمان، معتقد بود که میشود یک رمان را با چند کلمه خلاصه کرد. یعنی هر رمان با هر حجمی که دارد، دور چند واژه و کلمه کلیدی و اصلی دور میزند. برای تربیت احساسات به گمانام اینها کلید واژه باشند: میانمایهگی، توهم عشق، تظاهر به اشرافیت، ملال و سرخوردگی. رمان پسزمینهی اجتماعی ِ پررنگی دارد. و در این خصوص طنینی تالستویای در آن موج میزند. با این همه عناصر مشترکی زیادی در آن هست که میتواند رمان را چه به لحاظ تشابهات سیاسی و تاریخی در انقلابها، و چه در مراودههای انسانی و خصوصیات شخصیتهای اصلی به شدت امروزی کند.

شخصیت محوری داستان فردریک مورو، پسری شهرستانی است که با آرزوهای بزرگی وارد پاریس میشود. ارثی به او میرسد و به یکباره از دانشجوی حقوقی تقریبا تهی دست، تبدیل به یک جوان بورژوایی(طبقه متوسط رو به بالا) میشود. و همین فردریک را گرفتار همان طنزی میکند که تا امروز بین افراد طبقه نوکیسه و تازه به دوران رسیده زنده مانده است: اشرافیتنمایی و تظاهر به اصالت. چیزی که همیشه مثل لباس کسی دیگر، به تن آدمهای تازه به دوران رسیده زار میزند. فردریک علارغم ثروتی به نسبت خوبی که عادیش میشود، شخصیتی به شدت میانمایه دارد. گاهی حتا رذل و دونمایه میشود. گاهی هم همدلی و شفقت خواننده را برمیانگیزد. فلوبر اما راوی نامرئی است(چیزی که به عنوان سبک فلوبری مشهور است). خواننده را مجاب به قضاوت شخصی خودش نمیکند. در واقع خواننده نمیداند تکلیفاش با فردریک چیست؟ او را بابت خویشتنداری در برابر خانم آرنو تحسین کند یا بابت رذالتی که در سو استفاده از رزانت و خانم دامبروز (اولی برای تسلای عشق نافرجام به زنی شوهر دار و دومی برای مال و ثروت و موقعیت برجسته) ازش متنفر باشد؟ فردریک چیزی آن وسط هاست. چیزی میانمایه، بلندپرواز، سطحی و واقعی.
تربیت احساسات شبیه همهی شاهکارهای ادبی شامل گذشتِ زمان نمیشود. رمانی به شدت امروزی است و با انسان دنیای معاصر حرف میزند. آینهای است که ممکن است قسمتی از خودمان، زندگی جمعیمان و بسیاری دیگر از کلیات و جزئیات روزمرگیهایمان را در آن بیابیم. تربیت احساسات در زمان خودش خواننده زیادی نداشت. آن را به شدت مبتذل، غیراخلاقی و آشفته میدانستند. اما بعدها که دنیا و آدمهایش به همان تصویری که رمان فلوبر ترسیم میکرد نزدیک شدند، تربیت احساسات زبان باز کرد و حرف زد. این روزها که بیمعنایی و پوچی آدمی، و ملال و کسالت ناشی از آن، و همچنین پناه بردنی گاه ابلهانه به عشق، به یک یا چند دیگری، برای سرپوش گذاشتن به تهی بودن و خلا درونی و بیرونی به وفور در دسترس و قابل مشاهده است، فلوبر همچون مادام بوواری با لحنی تند و کنایهای نیشدار آینهای تمام قد در برابر انسان میشود. آینهای که نشانمان میدهد که بلاهت و حماقت چگونه میتوانند با توجیههای عاشقانه دخل زندگی را بیاورند. که ما چگونه شبیه به فردریک، ممکن است از عشق(و توهم آن البته) وسیلهای بسازیم برای هدفهایمان. که چگونه همین عشق را وسیلهای کردن ممکن است سرخوردگی نهاییمان را باعث شود. که چقدر ممکن است قسمتهایی از وجود و منش و گرایشمان ممکن است شبیه دلوریه(شخصیت دوم رمان) مبتذل، موزیانه و سرشار از رذالت باشد. که چقدر میتواند انتخابهایمان شبیه انتخابهای پوچ شخصیتهای فلوبری، بیفکر و خالی از عقلانیت باشد. که سپردن سکان زندگی به دست عواطف و هیجانات، دست آخر مانند اما بوواری راه به جنون و خودکشی خواهد برد، یا شبیه به فردریک جهانی خالی و بیمعنی را پیشرو و پشت سر باقی خواهد گذاشت.
سعید صدقی – اول اسفند ۱۳۹۹