رمانی پر از همهمه، درباره انسانهای معمولی
معرفی رمان تنهایی الیزابت- اثر ویلیام ترِوِر- ترجمه فرناز حائری

رمانی پُر از اسم، پُر از نام مکان، آنهم از نوع بریتیش و در لندن دهه هفتاد. از آدمها بگیر تا منطقه و خیابان و کوچه. رمانی که اصلا به نام خودش وفادار نیست . یعنی از نام رمان برمیآید که روایت تنهایی یک زن باشد فقط، ولی کلی شخصیت و خرده روایت آن وسط تنهایی آن یک زن را لابهلای خودشان گرفتهاند. جریان داستانی که شبیه بچهی شیطانی وسط فروشگاههای زنجیرهای، از این طرف به آن طرف سرک میکشد و یکجا بند نمیشود. راوی داستانی که اصلا اهل همکاری با خواننده نیست، جوری از شخصیتهای ناشناس اسم میبرد، انگار آنها آدمهای مهم و شناخته شدهای هستند که نیازی به معرفی ندارند. رمانی پر از سر و صدا، همهمه، شلوغی و شلختگی.
اگر همین چند روز پیش کسی میگفت که بیا رمانی با این ویژگیها بخوان، به احتمال زیاد با تشکری پیشنهاد دهنده را دست به سر میکردم، و اگر کمی با طرف شوخی داشتم آن جملهای را به کار میبردم که همیشه به جای برو پی کارت میگویم: شب بخیییییر! ولی رمانی این شکلی را خواندم. با لذت تمام هم خواندم. ویلیام ترِوِر را پیش از این نمیشناختم. نمیدانستم همین چند سال پیش (سال ۲۰۱۶) مُرده و قبل از آن هم کارهایش، خاصه داستانهای کوتاهاش کلی تحسین و تشویق برایش به بار آورده، پنجبار نامزد نهایی منبوکر شده و حتا عدهای از نوبل نگرفتناش تعجب کرده و افسوس خوردهاند. حتا نوشتهی پشت جلد جولین بارنز در مورد قیاس ترِوِر و چخوف و اینکه بارنز هویتی مستقل و قیاس ناپذیری برای ترِوِر قائل بود را از قبل خبر نداشتم. اما تنهایی الیزابت رفت لابهلای کارهایی که اگر پا بدهد(زمان را میگویم)، با اشتیاق دوبارهخوانیاش میکنم حتما.

دو سه سال پیش که تازه داشتم شروع میکردم با جدیت رمان بخوانم، رمان خانم دالوی ویرجینیا وُلف را خواندم. قسمتهایی از رمان، راوی میان فضایی نامعلوم بین چندین شخصیت مختلف و جهان ذهنی و احساسیشان پرسه میزد. موقع خواندن تصور میکردم راوی شبیه به هلیشات بالای فضایی میچرخد و با سرعت از یک سوژه به سوژهای دیگر تغییر موقعیت میدهد. خواندن آن بخشهای خانم دالوی جزو اولین لذتهای زیباییشناسانهای بود که از رمان نصیب بردم. آن احساس، تجربهی “همراه با راوی سوار هلیشات شدن و در بین آدمها و موقعیتهای متنوعی پرسه زدن” را در تمام مدتی که درگیر تنهایی الیزابت بودم، دوباره و اینبار با دقتی بیشتر تجربه کردم.
ویلیام ترِوِر در تنهایی الیزابت مرزهای داستانپردازی و قصهگویی را در ذهن من گسترش داد. که یعنی میشود به آن همه شلختی و تو در تویی، نظم و انسجامی چنان دلپذیر داد. میشود در کنار پیشبردن جریان روایت، خواننده را درگیر کلی خرده روایت دیگر هم کرد. میشود بدون راهنمایی قبلی، در جریان داستان با کلی اسم ناشناس و فرعی جریان روایت را آشفته کرد اما ساختار اثر را از شکل و ریخت نینداخت. ترِوِر با سبک خاص روایتگری خودش، خواننده را سوار همان هلیشات روایی خودش میکند و بالای سر کلی انسان پرسه میزند. و همه اینها را فقط در رمانی ۵۸۸ صفحهای انجام میدهد!
تالستوی در این زمینه، یعنی در زمینه داشتن شخصیتهای پرتعداد و متنوع و گنجاندن روایتهای پرتعداد فرعی لابهلای روایت اصلی، استاد مسلم است. اما هلیشات تالستوی بیشتر بیرون آدمها را رصد میکند. در سبک تالستوی لباس و پوشاک و طبقه اجتماعی و مناسبات آدمها با هم بیشتر اهمیت میدهد، تا احساسها و افکار و حتا هذیانها و کابوسهایشان. ولی ترور؟ به جان و عمق شخصیتها نفوذ میکند. به عمیقترین افکار و احساسهایشان. حتا به خواب و رویاها و عالم مستیشان وارد میشود. اما هنر و شاید نبوغ ترور آنجاست که کاری میکند وسط آن همه هیاهو و از این شخصیت به شخصیتی دیگر جستزدن، و با کلی اسم و عنوان لندن دهه هفتاد سرگیجه گرفتن، نه تنها احساس سردرگمی و آشفتگی نکنی، که خودت را وسط جهانی آشنا و خودمانی احساس کنی. کاری میکند در میان آنهمه شخصیت متنوع، رگههایی از جهان درونی مشترک را بیابی.
تنهایی الیزابت البته دربارهی تنهایی و تجربهی چند روزهی زنی است به همان نام. زنی که به خاطر روابط پنهانیاش با مردی متاهل، زندگی زناشوییاش را خراب کرده و بابت آن احساس گناه دارد ولی اصلا پشیمان نیست! زنی که درگیر بزرگ کردن سه دختر در سنهای مختلف است. زنی که در سالهای ابتدایی آغاز بحران میانسالی(۴۱ سالگی)روی تخت بیمارستان افتاده تا جراحیاش کنند و رحماش را بردارند. زنی که مدتهاست به صرافت آن نیفتاده که در آینه به بدن خودش نگاهی بیندازد! چهار زن شخصیتهای اصلی روایتاند. هرکدامشان روایت متفاوتی دارد. هرکدامشان به نوعی مشغول چالشی عمیق با زندگیاند. الیزابت با بحران میانسالی و دشواریهای نقش مادری تکسرپرست و چالشهای سه فرزند دخترش. سیلوی درگیر رابطهای عاشقانه با پسری غیرقابل اعتماد. دوشیزه سامسون درگیر شکی در ایمان مذهبیاش. و لیلی درگیر دوران حاملگی دشوار و مادرشوهری که سخت موجب آزارش است. اما تنهایی الیزابت چیزی بیشتر از اینهاست. چیزی بیشتر از روایت این چهار زن در بیمارستان.
تنهایی الیزابت داستان آدمهای معمولی است. آدمهایی که انگار شبیهشان دور و بر همهمان ریخته. کلی آدم معمولی با داستانهایی که هرکدامشان ملات مناسب رمانی این شکلیاند. کلی آدم معمولی که میآیند، زندگی میکنند، عشق میورزند، عشق میبازند، رنج میکشند، رنج میدهند و … میمیرند. داستان و مشخصا رمان چنین کارکرد شگرفی دارد. به گمان من رمان(یا لااقل رمان خوب) باید کاری کند که من ِ خواننده از دل ِ روایت ِ در جریان ِ زندگی خودم بیرون بیایم و متوجه طرح کلی آن شوم. همانی که گاهی بهش میگوییم زندگی، با همه پیشپاافتادگیها و معمولی بودن قصههایی که دارد، قصههایی که هستیم.
سعید صدقی – ۱۸اسفند ۱۳۹۹