خواندن، نوشتن و … دیگر هیچ!
«در حدی که بشود برای مسابقات فرستادش» صدای آقای کامرانی بود که از بالای عینکاش نگاهام کرد و بعدش گفت انشایم را خودم با صدای بلند برای همه بخوانم. آقای کامرانی قدیمیترین همسایهمان بود. آنیکی همسایه قدیمیمان(آقای ولیپور) که دیوار به دیوار خانهمان بودند مدرسه غیرانتفایی ساخته بود و آقای کامرانی توی همان مدرسه از همسایهای شوخ و گاهی عجیب، به یکباره تبدیل شد به معلم ادبیات من!
من البته مال مدرسه غیرانتفایی رفتن نبودم. از همان مدرسههایی که آن روزها تازه داشت پا میگرفت و بهنوعی نماد اشرافیت و البته محل تجمع بچه مایهدارهای خنگ و ننر بود. نه آنقدرها متعلق به خانوادهی مایهداری بودم که بخواهند آن شهریه چشمگیر را برای نمرههای خوبم حرام کنند و نه خیلی هم خنگ و ننر که لازم باشد به جای کلاسی ۴۵ نفره با معلمی ترسناک و بیحال، در کلاسی ۱۰ نفره بنشینم که معلماش باید بابت نمرههای کم شاگرداناش جوابگو باشد! حقوق کارمندی پدرم با پنج بچه و خانوادهای هفت نفره کفاف شهریه مدرسه غیرانتفایی را نمیداد. آقای ولیپور خواسته بود از پدرم تشکر کند که تن به امضای شکایتنامهی همسایهها بابت ساختن مدرسه داخل کوچه نداده بود. برای همین به اجبار رفته بود پروندهام را از مدرسه دولتی گرفته بود و پدرم بعدها به هزار مصیبت شهریه مدرسه را پرداخت کرده بود تا به اصول قاطعاش پایبند مانده باشد: هیچ وقت مدیون کسی نباش.
قشنگ یادم هست که قبل نوشتن آن انشا، آخر کتاب فارسی سوم راهنمایی را باز کرده بودم و چند لغت دهنپُرکن گیرآورده بودم و به زوری توی انشایم تپانده بودم. مثلا بهجای کشور نوشته بودم اقلیم و این کلی به نوشتهام قُمپُز بخشیده بود!
ولی آقای کامرانی تنها کسی نبود که آنروزها از نوشتههایم تعریف کرده بود. از وقتی یادم میآید توی زنگ انشا همیشه به چشم میآمدم و میدرخشیدم ولی به همان نسبت توی زنگ املا عرق میریختم و جان میکندم! بعدها که نوشتن دفتر یادگاری بین همکلاسیها مُد شد، من بخواهی نخواهی شده بودم گل سرسبد کلاس.
کل دوران نوجوانیام بین دو آرزو در نوسان بودم. از طرفی دلام میخواست فوتبالیست شوم و روزی با پیراهن استقلال بازی کنم. و از طرف دیگر گاهی دلام میخواست نویسنده شوم. پشت میزی درهم و برهم، با خودکار روی کاغذِکاهی بنویسم و ناشرها برای چاپ کتابام سر و دست بشکنند و خوانندهها برای خریدن کتابام صف ببندند!
هیچ کدامشان ولی محقق نشدند. فوتبالیست شدن که رفت لابهلای امور محال زندگیام و عمرش به بیشتر از ساحت تخیلام موقع تنها توی حیاط بازی کردن و گل زدن و خوشحالی بعد گل به سمت پنجره همسایه کناری(بدل از سکوهای هواداران) قد نداد! نویسنده شدن اما؟ هنوز هم اشتیاقاش را دارم.
هنوز هم گاهی توی تخیلاتام خودم را نویسندهی چند کتابی میدانم که برای خودشان کلی خواننده داشتهاند. کتابهایی که بیاعتنا به زنده بودن یا نبودن من، با پاهای خودشان ماندگار باشند. گاهی خودم را در جشن امضای کتاب جدیدم تصور میکنم. به آن خواننده مشتاق و خوشحالِ خیالیام که آنور میز با نگاهی هیجانزده ایستاده لبخندی میزنم، و در حالی که ازش بابت وقتی که برای خواند کتابام گذاشته تشکر میکنم، توی صفحه اول مینویسم:« تقدیم به …عزیز. مرسی که میخوانید. س.صدقی»
هنوز هم گمان میکنم زندگیام اگر چیزی ننویسم و منتشرش نکنم عقیم مانده است. یعنی اگر همین الان سرم را روی زمین بگذارم، بدون آنکه کتابی به نامام منتشر شده باشد، ناکام از دنیا رفتهام. یعنی خیال میکنم این تنها کاری است که میتوانم علیه مرگ و فراموشیام انجام بدهم. که با این کار انگار دِینی را به زندگی ادا کرده باشم.
«کتاب خواندن بهترین کاری است که میتوانم در حق خودم انجام بدهم. و نوشتن تنها کاری است که باید در حق زندگی انجام بدهم.» این روزها دایم به این جمله فکر کردهام. به این که چقدر دلام میخواهد روزی به جای آن “باید” بنویسم: توانستم یا بلد بودم.
که توی آخرین نوشتهام اینها باشد:
خواندن و نوشتن. همه لذتهای فردی و درونی زندگی من دور این دو چرخید. خواندن، مطالعه کردن و کتابی به دست گرفتن بهترین کاری بود که در حق خودم کردم. و نوشتن و با بقیه آدمها شریک شدناش تنها کاری بود که توانستم در حق بقیه و در حق زندگی بکنم.
سعید صدقی – ۱۵ فروردین ۱۴۰۰