من کیام؟
سال شصت و سه بود که دنیا آمدم. وسط قحطی شیرخشک و صفهای طولانی نفت و نان. از کودکیام وحشت از روز اول مدرسه و کلاه دستبافتی که مادرم به زور سرم میکرد و باعث خارش کف جمجمهام میشد را به یاد دارم. و حیاط بزرگ خانه پدریمان که هنوز هم اگر بهش فکر کنم، شُر و شُر اشک است که از چشمانام خواهد ریخت.
و کتاب. این یکی از همان ۱۰-۱۱ سالگی انگار به وجودم بخیه خورده باشد. من بیشتر از هر چیزی با کتاب(و البته با فوتبال) به هیجان آمدهام. با تخیلات ژولورنی و نبوغ حیرتانگیز شرلوک هولمز مبتلای کتاب شدم، و خواندم و خواندم تا به اینجایی که هستم رسیدم. اینجایی که هستم کجاست؟ سوال خوبی است. دارم کمکم به میانسالی نزدیک میشوم. اواخر سوت پایان نیمه اول زندگیام است. باید بروم رختکن، هوایی تازه کنم و برگردم برای نیمه دوم. برای نیمه مربیان. دو تا بچه دارم. دارم که چه عرض کنم، باعث شدهام به دنیا بیایند. همه شور زندگی مناند و نیمه دوم باید کلی حواسام بهشان باشد. تا دلتان بخواهد عشق و توجه و محبت لازمشان میشود. و همسری که دستکمی از آن دو وروجک ندارد و گاهی از هر دوی آنها بیشتر باید برایش پدری کنم.
و مینویسم. این یکی هم از کودکی با من ادامه پیدا کرده. بعضیها میگویند خوب مینویسم. راستاش خودم هم از نوشتنام بدم نمیآید. گاهی وقتی نوشتههای خودم را میخوانم کیف میکنم. پس باید معلومتان شده باشد که اهل تظاهر به فروتنی و اینها نیستم. من خوب میخوانم، خوب فکر میکنم و خوب مینویسم. در حد خودم.
ولی بیشتر از همه، به خاطر رشتهی کوفتیای که انتخاب کردم(باعشق) و خواندمش(البته خوب و با جدیت)، خر برم داشته تا آدمها را کمک کنم خوبزندگی کنند. به گمانام روانشناسی در کنار فلسفه و ادبیات میتوانند کمک کنند خوب زندگی کنیم. راستش فقط هم به خاطر رشته روانشناسی نیست. من کلا آدم خوشبهحالی هستم که فکر میکنم در بیشتر زندگیام احساس خوشبختیام شده. نه اینکه لای پنبه بزرگ شده باشم یا قند توی دلم آب نشده باشد. نه! ولی در بیشتر پستی بلندیهای زندگی، من انگار از این که مادرم نتوانسته از بارداری ناخواستهاش جلوگیری کند(بچهی پنجم آن هم در خانوادهی یک کارمند معمولی، یعنی جنس قاچاقی که از گمرک در رفته است)، خیلی هم خوشحالم.من از همان مقدمات اولیه پیدایشام(قضیه اسپرم و تخمک را که خودتان بلدید) با سماجت چسبیدهام به زندگی و حالا حالاها ولاش نمیکنم.
و دلم میخواهد همه آنهایی که به خواسته یا ناخواسته از گمرک به دنیا آمدن گذشتهاند، کمی بیشتر احساس کنند که چه خوب شد که زندهاند. فکر میکنم بتوانم با برگزاری کلاس، با نوشتن و با همصحبتی آدمها را راضی کنم که سوای زنده ماندن، کمی هم برای “زندگی کردن” تلاش کنند. من فکر میکنم بشود برای زندگی کردن چیزهایی یاد گرفت. برای خوب زندگی کردن . برای زندگی. اینها را توی مدرسه بهمان یاد ندادهاند. پدر و مادرهایمان هم اگر بلد هم بودند، یاد دادناش را بلد نبودند. و ما ماندهایم و کلی پرسش “چگونه زندگی کنم”؟
نه این که ادعا کنم خودم همه جواب را بلدم. دارم تلاش میکنم یاد بگیرم. شما هم اگر خواستید، میتوانید شریک این تلاش من شوید. دور هم یاد بگیریم چطور زندگی کنیم. با هم باشیم، بیشتر یاد میگیریم و بیشتر هم خوش میگذرد.
راستی این هم قیافه مبارک من:
